#دنده عقب با اتو ابزار
نام داستان:
«مردی با ماشین قرمز»
باد سردی از میان کوچههای خالی میوزید. شب بود، اما چراغهای شهر خاموش بودند. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای موتور یک ماشین قدیمی بود قرمز، براق، با چراغهایی که مثل چشمهای یک شکارچی در تاریکی میدرخشیدند.
رانندهاش، مردی بود حدوداً چهل ساله. صورتش پر از خطهای عمیق بود، انگار هر خط، یک خاطرهی سوخته را حمل میکرد. اسمش «سام» بود. اما هیچکس دیگر او را به نام صدا نمیزد. همه او را با ماشینش میشناختند: «قرمز».
سام در گذشته مکانیک بود. عاشق ماشینها، عاشق سرعت، عاشق زندگی. اما یک شب، همه چیز تغییر کرد. همسرش «لیلا» و دختر کوچکش «رها» در یک تصادف کشته شدند . تصادفی که هیچوقت روشن نشد. پلیس گفت «حادثه بود»، اما سام میدانست که دروغ میگویند. او صدای ضبطشدهی تماس اضطراری را شنیده بود. صدایی که گفت: «ماشین مشکی تعقیبمون میکرد...»
از آن شب، سام دیگر نخندید. دیگر مکانیکی نکرد. فقط یک کار کرد: ماشین قرمزش را ساخت. از صفر. با دستهای خودش. با قلبی پر از خشم. موتور V8، سیستم تعلیق مسابقهای، بدنهی ضدگلوله، و یک سیستم ردیاب که میتوانست هر ماشینی را در شهر پیدا کند.
او قسم خورده بود: «ماشین مشکی رو پیدا میکنم. هر طور شده.»
سالها گذشت. سام شبها در خیابانها پرسه میزد. ماشینها را اسکن میکرد. پلاکها را چک میکرد. تا اینکه یک شب، در بزرگراه جنوبی، ماشین مشکی را دید. همان مدل، همان خطهای نقرهای روی درها. قلبش تپید. انگار لیلا در صندلی کناریاش نشسته بود و گفت: «وقتشه، سام.»
او تعقیبش کرد. ماشین مشکی سرعت گرفت. اما قرمز، سریعتر بود. در پیچها، در تونلها، در میان کامیونها، سام مثل یک سایه دنبال ماشین مشکی رفت. تا اینکه ماشین مشکی وارد یک پارکینگ متروکه شد. سام پشت سرش رفت. چراغها را خاموش کرد. نفسش را حبس کرد.
در ماشین مشکی باز شد. مردی پیاده شد. کت چرمی، عینک دودی، و یک زخم قدیمی روی گونهاش. سام او را شناخت. «فرزاد» افسر سابق پلیس، کسی که پروندهی تصادف لیلا را بسته بود. کسی که گفته بود «حادثه بود».
سام از ماشین پیاده شد. آرام، بیصدا. فرزاد برگشت و گفت: «بالاخره پیدام کردی، هان؟»
سام گفت: «تو کشتهشون. چرا؟»
فرزاد خندید. «لیلا زیادی میدونست. دربارهی قاچاق ماشینهای مسابقهای. دربارهی من. دربارهی رئیسمون. نمیتونستم بذارم حرف بزنه.»
سام گفت: «و رها؟ اون فقط یه بچه بود.»
فرزاد گفت: «اشتباه بود. ولی دیگه گذشته.»
سام دستش را در جیبش برد. دکمهی ضبط را زد. صدای فرزاد ضبط شد. اعتراف. مدرک. اما فرزاد اسلحهاش را بیرون کشید. «نمیذارم اینو جایی ببری.»
سام گفت: «نمیخواد. همینجا تمومش میکنم.»
در یک لحظه، قرمز روشن شد. با صدایی مثل غرش شیر. سام پرید داخلش. فرزاد شلیک کرد. گلوله به شیشه خورد، اما نشکست. سام گاز داد. ماشین مثل تیر از کمان رها شد. فرزاد را زیر گرفت. صدای استخوانها در تاریکی پیچید.
سام ایستاد. نفس کشید. به آسمان نگاه کرد. باران شروع شده بود. قطرهها روی شیشهی ماشین میلغزیدند، مثل اشکهایی که سالها نریخته بود.
او ضبط را برداشت. به ادارهی پلیس رفت. اعتراف را داد. فرزاد مرده بود، اما حقیقت زنده مانده بود. پروندهی لیلا باز شد. نامش پاک شد. رها، دیگر فقط یک قربانی نبود . او دلیل رستگاری پدرش بود.
سام به خانه برگشت. ماشین قرمز را در گاراژ گذاشت. دستش را روی کاپوت کشید. گفت: «تموم شد، دخترم.»
اما در دل شب، صدای موتور دیگری شنیده شد. ماشین آبی. با چراغهای زرد. و مردی که گفت: «تو فرزاد رو کشتی. حالا نوبت توئه.»
سام لبخند زد. دوباره سوار قرمز شد. گفت: «اگه قراره بمیرم، با ماشینم میمیرم.»
و شب، دوباره آغاز شد...
نویسنده:
Ayhan_mihrad
#دنده عقب با اتو ابزار