فکر ،فکر ،فکر
سرم بدجور داغ کرده است .
خواب،تمنایی است که در چشمانم نمایان شده است .
قطره های سرد آب،گرمای سلول های چهره ام را خنثی میکنند .
سرما،آتشِ خشمم را آرامتر کرده است.
بوی دانههای قهوه در آشپزخانه پیچیده است.
کیک شیکلاتی،فنجانی قهوه،سکوت و طلوع پرابهت خورشید .
زندگی جریان دارد.قلبِ آزاده در حال تپیدن است .
آری آزاده زنده است و جریان دارد .
آلارم به صدا در می آید.
حال وقت تعویض است،تعویض دنیا؛دیگر آزادهای وجود نخواهد داشت.آزاده مرده است؛مرگ در سلول هایش رخنه کرده و پوچی مطلق وجودش را در برگرفته است.
در سبزی چشمانش محو میشم،لبخندش آرامشِ خفته در قلبم را بیدار میکند .
تنِ بی جانش را سخت در آغوش میکشم،میفشارشم .
دختر بچهای را میبینم،با موهایی طلایی، هالهای از امیّد او را در برگرفته است.آرزوهایش پروانهوار اطرافش پرواز میکنند و آیندهی درخشانش به او چشمک میزند.
نفس عمیقی میکشم،چشمانم را از دخترک میدزدم .
پیرزنی را میبینم،با لباسی گل گلی و موهای سفید بافته شده؛کتاب قطوری در دست دارد و عینک ته استکانی بزرگی روی چشمانش جا خوش کرده اند.پیرزن با لبخندی حاکی از رضایت،زندگیش را از من تمنا میکند.گذشته، حال و آیندهاش را .
به حال بر میگردم .
آزاده مرده است!
و من در این دنیای پوشالی سرگردانم.