Azadovski
Azadovski
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

آزاده مرده است؟!

فکر ،فکر ،فکر

سرم بدجور داغ کرده است .

خواب،تمنایی است که در چشمانم نمایان شده است .

قطره های سرد آب،گرمای سلول های چهره ام را خنثی میکنند .

سرما،آتشِ خشمم را آرام‌تر کرده است.

بوی دانه‌های قهوه در آشپزخانه پیچیده است.

کیک شیکلاتی،فنجانی قهوه،سکوت و طلوع پرابهت خورشید .

زندگی جریان دارد.قلبِ آزاده در حال تپیدن است .

آری آزاده زنده است و جریان دارد .

آلارم به صدا در می آید.

حال وقت تعویض است،تعویض دنیا؛دیگر آزاده‌ای وجود نخواهد داشت.آزاده مرده است؛مرگ در سلول هایش رخنه کرده و پوچی مطلق وجودش را در برگرفته است.

در سبزی چشمانش محو میشم،لبخندش آرامشِ خفته در قلبم را بیدار میکند .

تنِ بی جانش را سخت در آغوش میکشم،میفشارشم .

دختر بچه‌ای را میبینم،با موهایی طلایی، هاله‌ای از امیّد او را در برگرفته است.آرزوهایش پروانه‌وار اطرافش پرواز میکنند و آینده‌ی درخشانش به او چشمک میزند.

نفس عمیقی میکشم،چشمانم را از دخترک میدزدم .

پیرزنی را میبینم،با لباسی گل گلی و موهای سفید بافته شده؛کتاب قطوری در دست دارد و عینک ته استکانی بزرگی روی چشمانش جا خوش کرده اند.پیرزن با لبخندی حاکی از رضایت،زندگی‌ش را از من تمنا میکند.گذشته، حال و آینده‌اش را .

به حال بر میگردم .

آزاده مرده است!

و من در این دنیای پوشالی سرگردانم.

ترس از آیندهرهایی از افسردگی
و آزاده‌بودن،غایتِ نهایی ما شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید