Azadovski
Azadovski
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

برای نیلوفر های آبی?

خودمان را خواهیم کشت!

به کدامین دلیل؟

نمیدانم!

به کدامین گناه؟

نمیدانم!

نه صبر کن ؛ این بار را میدانم !

به گناه زندگی نکردن

به گناه نفرت از همه چیز و همه کس

به گناه عاشق مرگ شدن

به گناه کپک زدن عشقمان

برای آینده ی بر باد رفته ی مان

و میدانی بزرگترین گناه آدمی چیست؟

گناهی که با زبانش میکند ،همان وقت هایی را میگویم که تیشه برمیداریم و ریشه ی خود را میزنیم ،جوری با خودمان حرف میزنیم که کسی نداند انگار مادر کشتگیی چیزی داریم؟!

آری عزیز من! ما گناه کاریم ، خیلی گناه کار !

ما تبری سترگ برداشتیم و با نفرت هر چه تمام تر ، ریشه امیدمان را قطع کردیم ، حلقه ی داری برداشتیم و عاشقانه، عشق مان را دار زدیم ، خودمان هم تخمه به دست نشستیم و جان دادنشان را تماشا کردیم ،غافل از اینکه اینها همه انعکاس ما در آیینه بود !

آری ما گناهکاریم ، خِیلی از گناه کاران نادان! یک مشت احمق همراه با توهم فرهیختگی !

عزیزک من ، تو اما اینگونه نمیر باشه ؟

تو امید را بردار و در فنجان قهوه ی ناب زندگی ات حل کن ، کتابی بردار و برو وسط جنگ ستارگان ، از آنجا یک دربستی بگیر و برو کنار جودی و عاشقانه هایش ، سری هم به برادران کارامازوف بزن ، راستی اگر ابله را دیدی سلام من را به او برسان.

اگر روزی هم برادر بزرگی دیدی نترس ، شاید این بار حقیقت پیروز شود ، کسی چه میداند؟

یادت نرود ، قندهای امید را در قهوه بیاندازی !☕
یادت نرود ، قندهای امید را در قهوه بیاندازی !☕


امید دارم که چشم های تو شبیه جودی خواهند خندید ?
امید دارم که چشم های تو شبیه جودی خواهند خندید ?


عزیزکم ، یادت نرود شمعدانی هایمان را آب بدهی ، نه اینکه شیر آب را باز کنی و خودت بروی به امان خدا !نه!

مجنون وار کنارشان بنشین و زل بزدن به گلبرگ هایشان ، سرت را خم کن و با دمی عمیق تر از عمیق ، رایحه ی زیبایشان را به شش هایت پیشکش کن ، برگ هایشان را نوازش کن و آرام در گوششان بگو که دوستشان داری .بگو که وجودشان زندگی ات را زیباتر کرده .

برای نیلوفر آبی :)
برای نیلوفر آبی :)

نگذار که شبیه ما قلبت گورستانی از عاشقانه های نگفته شود . گورستان که سنگین شود ، زمین نشست میکند و اینگونه بود که ما فروریختیم و با خرده شیشه هایمان تا میتوانستیم دلی را مجروح کردیم .

ما قدرت کلمات را فراموش کردیم ، ما فراموش کردیم که دوستت دارم چه معجزه ها که نمیکند !

آخر سر هم جام بلورین را برداشتیم و تا آخرین قطره های سم را سر کشیدیم ، اما میدانی ما قطره قطره اش را حس کردیم ، قطره اولش مزه ی صابون بچه میداد ، بعدش شد پاکن های گم شده در جعبه ی پیدا شده ها ، اندکی بعد حلواهای ختم مادر بزرگ ، ادویه های غوزی ، بستنی با شیر گاومیش ، اسنک های بوفه، سیگارهای تلخ آقای آشپز .

اما آخرین قطره ،عجیب بود. مزه ی زندگی میداد ، شوری گریه و شیرینی خنده ترکیب شده بود و تلخی درد غالب .هرچه بود ما آن را بی مهابا سر کشیدیم به امید اینکه باری دیگر بتوانیم روزی بارانی، عاشقانه رو جدول ها راه برویم یا در یک شب مهتابی به پاهایمان اجازه ی لمس شن های ساحل و چشیدن شوری آب دریا را بدهیم، شاید هم فقط میخواستم در یک روز سرد زمستانی ، پاهایمان را به بخاری بچسبانیم و استکانی چای داغ شیرین شمالی را در دست بگیریم و رها باشیم، رها از هرچه که این مردم دغدغه می نامندش.

باشد که زندگی نکرده ی ما پندی برای تو و عاشقان بعد ما باشد !

دوستت دارم عزیزک رهای من !

رها و مانا باشی :)

و نیلوفر آبی من ، کاش می آمدی و در گوش اهالی زمین رازت را میگفتی و ما را می رهاندی?
و نیلوفر آبی من ، کاش می آمدی و در گوش اهالی زمین رازت را میگفتی و ما را می رهاندی?


پ.ن: برادر بزرگ ~> رهبر یک حکومت کمونیستی در رمان 1984

نیلوفر آبیحال خوبتو با من تقسیم کن
و آزاده‌بودن،غایتِ نهایی ما شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید