Azadovski
Azadovski
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بـَراےِ تــو | نوشته‌های دخترک گمشده

نمیدونم دقیقا چی اما دلم میخواد که بنویسم ، نمیدونم کدوم رشته‌ی افکارم رو به دستِ بادکولر بسپارم و کدوم یکی رو به دستِ انگشت‌هام،فقط میدونم که الآن میخوام بنویسم ، انگار یه نویسنده بی‌قرار درون من نشسته و داره نوشتن رو از من تقاضا میکنه . چند وقته دلم میخواد شروع کنم به روزمره نویسی ، افکارم رو بنویسم و تاریخِ الآنِ دنیام رو روایت کنم ،میخوام که قالب نوشته هام نامه باشه ، یه چیزی شبیه به نامه‌های جودی و بابالنگ‌دراز . دلم یه دفترِ کاهی با برگه‌های مُعطر میخواد و یه روان‌نویسِ سیاه ، شاید هم یه اتود که بشه با پاکن پاکش کرد ، اصلا شاید یه وقت‌هایی بخوام با خودکار‌های اکلیلی رنگ‌رنگی بنویسم ،آخرِ نامم روامضا کنم و واسه خواننده‌ای که "جآنِ مَنِ" قلبِ قرمزِ تپنده بکشم.

فکر کنم دختر کوچولویی که خیلی وقت پیش گمش کرده بودم تازگی‌ها داره کم کم خودشُ نشون میده.

میدونی ، نطفه‌ی دختر کوچولوی من با عشق بریده شده . هرجا اون باشه یعنی عشق هست ، یعنی دنیا جای قشنگیه و زندگی بزرگترین معجزه و هدیه الهی محسوب میشه .

اوایل فکر میکردم دخترم ساز امیدواری مینوازه ، به امیّد آزادی میرقصه ،به سمت آینده قدم برمیداره وبرای رؤیای شیرینش میخنده ؛اما حال میدونم که نه !

دخترِ من ، نه پاش لای ثانیه های گذشته گیر کرده و نه ترسِ از آینده ، بیمِ اُمید رو توی دلش انداخته ، دخترِمن چنان مجنونِ حالش شده که اصلا نمیدونه زمان چیه ! گذشته و آینده که اصلا براش معنا نداره! برای اون گذشته فقط کوله‌باری از تجربه است ، بودنی با دلیل که حتی اگه بدون شدن هم باشه ، مهم نیست !

چون به هرحال او بوده و بودن رو تجربه کرده ،قصه‌ای شاید به ظاهر تکراری اما منحصربفرد !

زندگی رو نه قصه‌ها ، بلکه معناها رقم میزنن و هر آدمی قادره معنایی کاملا منحصربه‌فرد رو کشف کنه ، بیافرینه و تجربه‌ی خاصِ خودش رو از بودن کسب کنه. و اما آینده ، راستش هنوز نمیدونم چرا دخترکم از آینده نمیترسه . نمیدونم شجاعتش از فقدانِ اُمید میآد یا اعتمادش به من و اون خدایی که محکم ما رو در آغوش گرفته !

و بذار اعترافی بکنم !

نمیدونم ایمانم از ضعف اومده یا از باوری راسخ!

و قصد هم ندارم حالا حالا ها به دنبال جواب این پرسش برم ، هر چه باشه حال تنها دَوا ، برای روحِ خسته‌ی من همین باورِ ، همین ایمانِ که قلبم رو آروم میکنه و به مغزم اجازه میده بدون غل‌وزنجیرهای مزاحم فکر کنه ، تصمیم بگیره و دوباره قوی بشه ، میخواستم بگم آنقدر قوی بشه که انتقامش رو از زندگی بگیره اما یکهو این فکر به ذهنم رسید که خالقِ زندگی کیه؟

من و خدای جهان!

یعنی خودم از خودم انتقام بگیرم؟

یا از خدایی که وجودم وابسته به اونه؟

خدایی که با ارزش ترین داریی اش را درون من قرار داده !

چگونه میتونم انقدر نمک‌نشناس باشم ؟!

و حال به این فکر میکنم که چه جملات زیادی هستند که بدون اینکه بفهمیمِ شون ، به زبون میاریم ، تکرار میکنیم و کم کم بهشون باور پیدا میکنیم.

آه چقدرساده!چقدر پیچیده!

دخترکم خوابش گرفته.

شب بخیر.

~آزاده. شنبه 20 شهریور 1400

بـَراےِ تــو | نوشته‌های دخترک گمشده
بـَراےِ تــو | نوشته‌های دخترک گمشده


بابا لنگ درازبراےتوحال خوبتو با من تقسیم کنبودن یا نبودن مسئله این استافسردگی
و آزاده‌بودن،غایتِ نهایی ما شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید