روبانهای رنگی به زندگیِ مردهیمان رنگی دوباره دادهاند .صدای موزیکی موزون در فضا میپیچد و روبانها را به رقص وا میدارد.شادی در چهرهی همه نمایان میشود.گویا آدمکها برای لحظهای این سرما و تاریکی مطلق را فراموش کردهاند و به طلوعی دیگر امیدوار شدهاند.برق شادی چشمانشان امیدهای نهفته در سینه هایشان را لو میدهد.
ناگهان غرشی به گوشم میرسد،غرشی که فقط من آن را میشنوم،لبخندم را عمیقتر میکنم و صدای خندهام را بلندتر، مبادا کسی صدای شکستن استخوانهایم را بشنود.مبادا کس دیگری به این درد بزرگ مبتلا شود.
دوباره او بود.جغد شوم آرزوهایم را میگویم.دوباره خشم و نفرت گلویم را میگرد.به سختی آب دهانم را قورت میدهم .لرزش دستانم را پنهان میکنم،حال خشم و نفرت تمام وجودم را در برگرفته است.
در لاک خود فرو میروم .
دیگر نه سفیدی مهم است و نه سیاهی،فقط میخواهم برای ثانیه ای آزادانه نفس بکشم،خودم باشم،آزاده باشم.
آخر برای چه آزاده بودن انقدر دشوار است؟!