چهارمین روز آذر 1400
ساعت 21:55
یه کنده بزرگ درخت ، با حفرههای ریز و عمیق که به نظر میاد کار مورچهها و موریانهها باشه . میبینی اتحاد چه چیز خارقالعادهایه؟! یه مورچهی کوچولو میتونه یه تنه محکم و چندین و چند سالهی درخت بکنه ،اون قدر بکنه که حفره بهوجود بیاد . وقتی با اتحاد همچین نتیجهی خفنی میشه گرفت ، چرا من و تو قدرتهامون یکی نکنیم و با هم " ما "نشیم؟ به نظرت این اتلاف سرمایه و انرژی نیست؟ بیا یکی بشیم ، بیا اون "ما"ی جذاب تجربه کنیم.ببینیم از پس ما شدن من و تو چه دنیای جذابی بیرون میاد. فکرش رو بکن ، دنیایی که همه ی "من" هاش تبدیل به "ما" شدن ، آدمهایی که پذیرفتن جزئی از یک کل واحدن و مثل زنجیر بههم متصل .
خب از کنده درخت میگفتم ، پوستههای در حال کنده شدنش ، تصویر قشنگی رو ازش ساختن و تناسب رنگ جالبی رو رقم زدن . میبینی جذابیت به پوست اندازیه به قدرت تسلیم شدن دربرابر اون چیزی که هست و تغییر کردن به سمت متعالی شدن ، یه وقتهایی هم مثل این درخت لازمه یه چیزایی رو ترک کنیم و دورشون بندازیم حتی اگه یه روزی قسمتی از وجودمون بوده باشن.
" جای تو اینجاست توی یه گوشه از قلبم ، من و تو عاشقیم چرا نگم جلو همه؟»
این اهنگیه که الان داره پلی میشه و واژههاش از دل سکوت متولد میشن ، توی این چند دقیقهای که اینجا نشستم این اولین باریه که رادیو داره آهنگ پخش میکنه ، حالا عزیز من ، یه سؤال کلیشهای وسخت دوستم داری ؟ یعنی صنما آیا تو هم عاشق من هستی؟ اگه شانس به من رو کرده و جواب تو بله است باید بگم لازم نیست اینو جلوی بقیه داد بزنیم ولی لازم و ضروریه که اینو در گوش همدیگه زمزمه کنیم ، اونم نه یک بار نه هزار بار بلکه در هر لحظه لازمه همدیگر رو بپرستیم ! آره عشق من بپرستیم ! چون من خدام، تو خدایی ، هممون خداییم! وقتی که همهی همهی آدمها رو جدای از شخصیت و رفتارشون ،جدای از اینکه قبول شون داریم یا نه ، دوست داشته باشیم و عاشق همهچیز و همهکس باشیم ، دیگه نه قضاوتی باقی میمونه نه نفرتی و نه انتقامی . مثل این میمونه که یک جارو برداریم و تموم سیاهی و زشتیهای این سیاره رو پاک کنیم تا از این آبی فاسد بودن در بیاد و دوباره سبز بشه .میدونم دارم یه آرمان شهر ترسیم میکنم و شعاری بنظر میرسه ولی من تهته قلبم باور دارم که میشه !
«تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز»
بیا از این تنهای که روش نشستم و دارم اینو برات می نویسم بگذریم ،بالای سرم یه آلاچیق طبیعی با شاخوبرگهای درخت خرماست، بنظرت چرا واسه شمردن درخت خرما مثل آدما از "نفر" استفاده میکنیم؟
حدس میزنم معلمهام چیزهایی در این مورد گفته باشن اما الان چیزی یادم نمیاد و فقط حیران به این زیبای همیشگی مجذوب کنندهاش نگاه میکنم ، درخت کاملا کاملا تسلیمه ،انگار تمام اقتدار و جذابیتش از این سکون میاد .
بنظرت اگه من و تو هم تسلیم بشیم میتونم بهترین خودمون باشیم؟ ما هم میتونیم مثل این درخت بودن مون رو بودن کنیم؟
این تموم کاریه که من دارم توی این لحظه انجام میدم ، نشستن روی یک کندهی درخت ، نفس کشیدن ، زلزدن به چیزهایی همیشگی که انگار جدیدن ، نوشتن و فکر کردن به تو ! البته نه اینکه مغزِ فکرکننده غیرارادی بخواد خودش رو درگیر تو کنه ، من کاملا اگاهانه انتخاب کردم که به تو فکر کنم و اجازه بدم بخشی از وجودم خونهی تو باشه.
از حال و احوالم هم بگم؟
نمیدونم رفیق ، فقط میدونم دارم زندگی میکنم همین !
این که دارم زندگی رو مزه میکنم کافی نیست؟
تهش چی میشه؟
اممممم ، منم نمیدونم ، اصلا کی گفته فردایی وجود داره که بخوام نگرانش باشم و چه نتیجه ای میتونه بدتر از چیزی که الان هست باشه؟! میبینی چیزی جدیدی نیست و چیزهای تکراری هم که وهمی ندارن ، چیزی که یه بار نکشتتم دیگه هم نمیکشه و چیزی که نکشتم قوی ترم میکنه ، قوی تر هم نکنه ، سِر میکنه .
یک دقیقه بذار ببینم !
چرا فقط بقیه خوب زندگی کنن؟
منم بند کفشم رو محکم میبندم ، آرزوهای فراموش شدم رو از کولهپشتی متروکهام درمیارم ، روی قسمت چپ قلبم تتوش میکنم و جای وانمود کردن واقعا واقعنی خوب زندگی میکنم . تهش شکست یا موفقیت هرچی که هست میخواد باشه ، من نه میتونم گذشته رو پس بگیرم نه میتونم پیش بینی کنم آینده قرار چی بشه ، نهایت تواناییم اینه الان رو به بهترین شکلی که بلدم زندگی کنم.
خلاصش همهچی همون طوره که باید باشه .
حالا چه خبر از تو؟
اوضاع احوالت خوبه؟
حال دلت چطوره؟
~فعلا شبت بی فکر و رؤیایی
~آزاده ، رفیق باوفای تو
پ.ن: نه که یه وقت آرزوهات رو روی قلبت حک کنی! اگه حک کنی قادر به پاک کردن شون نیستی و تو هم قرار نیست کل زندگیت آرزوهای الانت رو داشته باشی!پس بهتره فقط تتوش کنی که اگه خدایی نکرده نشد بتونی پاکشون کنی ، البته با درد !
پ.ن 2: میدونم خیلی از نظر نگارش و ... مشکل داره،ببخشید دیگه :)❤