.
.
تا در قفسی، سودای پریدن داری... روی زمینی و دلت در تب و تاب آسمان میتپد و بگو که چه کسی میتواند ثابت کند در زمین بودنت را؟! نه. تو در آسمانی و جهان هم جز این بیمعناست؛
تمامِ جهان، خلاصه میشود در چارچوبِ نامرعیِ افکارِ تو. باور نداری؟ من باور دارم... ما چند نفریم، در یک خانه! لیک هر یک از ما خانهای دارد! برای پدرم، این خانه حسِ آرامش و غرور میدهد؛ برای مادرم احساس اسارت و تنهایی، برای من چهرهی یک مسافرخانه را دارد که هر روز در فکرِ رفتن از آنم، و برای برادرم، فقط خانه است... پس حقیقت، آنچه که وجود دارد نیست؛ حقیقت آنیست که وجود ندارد... پاسخ در توصیف و توضیح نیست، پاسخ در چرا و چگونه است!
پس اگر از من بپرسی که چرا و چگونه در آسمانم؛ مادامی که عمرم در قفس سپری میشود؟ به تو خواهم گفت که چون آسمانی وجود ندارد! که چون درین زندگانی، لحظهی ارضا و پایانی وجود ندارد؛ که چون نه در قفس پایانی هست، نه در آزادی... که تو همیشه هم آزادهای و هم اسیر؛
.
.
نه همیشه آنچه را که از دهانِ خودم مینویسم، خودابرازیِ ساده است، که من اگر از درونِ خودم سخن بگویم؛ هر چند ساده، آنقدر پیچیده هست که نیاز باشد خودت را سخت درگیرِ فهمیدن و فهماندناش کنی! پس مادامی که دیدی منی ساده و بیپرده از حرفهایم نمایان میشود، شک کن به اینکه این من، من باشم!
این من، شاید توست روزی، شاید مهر است، شاید زن است، شاید مادر است، شاید طبیعت است... و این، هنرِ منِ نویسندهی قادر است، که طوری خودم را در تو غرق میکنم، حتی خودت نتوانی از میانِ کلامم خودت را صید کنی...!
من آنی نیستم که سر به گریبان فرو ببرد! من همیشه سرم را میانِ انبوهِ آدمها بالا میگیرم که نه ترسی دارم از کسی و نه برایم اهمیت دارد افکارِ شوم آدمی... که من، یاد گرفتهام زُل بزنم بر چشمهایشان و کتاب بخوانم! یا کتابی بخوانم و در چشمهایت نگریسته باشم...
.
.
تنم را آن زمان، سخت وارسی میکردم! هر روز حس میکردم که تغییری میکند درونم! نگاهم فقط به چهرهی پُر از جوش و آکنهام نبود؛ که زیرِ پیراهنم را بیشتر از هر جایی دید میزدم، که بالا میآمد و داد میزد؛ زنانگیام را...
نگاهِ همه در من تغییر میکرد و من، مشتاق بودم به پنهان شدن! به پنهانی ماندن! به در پیله تکامل یافتن... دلم میخواست برای مدتی نامرئی باشم، تا شاید این نفهمانِ بیخبر از همهچیز که تنها آگاهیشان، خلاصه میشد در بلوغِ جسمانیِ من، مرا درین مدت؛ اینگونه با نگاههای عجیب وارسی نکنند؛ که به جانِ خودت، از همان ابتدا؛ متنفر بودم از توجه!
پس بگو چگونه شد؛ که در لحظهای قلب و روانم را چنان بلعیدی که دلم میخواست فقط در محضرت، بپوشم و بیارایم و نشانت دهم! چگونه شد که به تمامِ خودم یک نهی محکم گفتم و تو را؛ گاه حتی بیشتر و بیشتر و بیشتر از خودم، قبولت کردم! حتی زمانی که روی خط قرمزم پا گذاشتی و رویش رژهی نظامی رفتی، تنها واکنشِ آن منِ وحشی؛ شد یک لبخند و چند بوسه که جوانی و خام... پس بگو چه کردی با من، که شدم برای تو؟!
.
.
نه حوصلهی فهمیدنهای بیمعنی دارم، نه زمانِ فهماندنهای بی مخاطب... پس دروغ نیست که بگویم من از کارِ مردمِ زمانهام هیچ سر در نمیآورم! همهچیز را بهانهی خودنمایی میکنند...
گاه تمامِ عشقِ خود را قاب میگیرند و در یک عکس خلاصه میکنند!
ولی میدانی؛ یک عکس که هیچ.
هزار عکس هم کنار هم بچینی؛
عشق؛ در قاب گنجاندنی نیست.
عشق،
به سکوت است و فریاد!
عکس اما،
مشکلاش همین است..
نه ساکت است، که صدای زمزمهی خاطره هاست.
و نه فریاد میزند، که عاجز از تراوش به جهانِ راستین است...
راستش عشق،
هرچه که باشد؛
برای تنپرورانِ غافل از روان، نبوده و نیست!
عشق معاملهای این مردم؛
یک شاخه گل است که از میانِ هزاران شاخه برگزیدهاند...
زیباترین است!
کاملترین است و همین است که عشق نیست و فقط، موجبِ بدنامیِ عشق است...
ولی تو یکجورِ دیگری! شاید من آنقدر مستم در حضورت که عاجزم از دیدنِ پلیدیهای درونت؛ و شایدم آنقدر آگاهم از درونت، که ساده میبینم؛ آن آسترِ زبرِ سخت، محافظِ پستوی وجودِ توست، که لبالب است از خوبی و خوبی و خوبی! فقط؛ بگو دقیقا چه در پستوی درونت داری، که این منِ خسته از آدم و آدمها؛ چنین در وجودت وجب میزنم آرامش را...
.
.
نترس! من آنقدر بازیگرِ خوبیام که بتوانم در قابِ کلامم بگنجانمت! بگویمات، بسرایمت، بخوانیام، ولی نبینیام...
خستهام! ولی خستگیِ اینبار، نه شبیهِ خستگیهای قبلی است. کلافه نیستم...بیقرار نیستم...تنها هم نیستم! فقط بیکس و مهجور ام! دانای تمامِ نادانیهای جهانم، و نادان به تمام داناییهای خودم؛
نه خودم را میشناسم و نه خواهم شناخت! ولی سخت ایمان دارم به خودم، و تویی که درونِ روحم؛ آویزانی از قلبِ سیاهِ مملو از خودت!
برایم اهمیت ندارد که خیالی یا توهم؛
من، میرقصم...
بدونِ ترس...
روحی منجمد...
تنی لرزان...
و تنها نقطهی بندِ به زندگیام؛
یک توهم است!
خیال...
او...
تو...
.
.
و نگران نباش! که منِ بیروحِ مُرده را، تو توانِ کشتن نداشتی! و اگر امروز، بیجان و مُرده است این تن؛ از همان ابتدا وجود نداشته...
لیک، یادت نرود که حقیقت، همان است که وجود ندارد! پس حتی برای یکبار هم که شده؛ از خودت بپرس: چرا؟!
.