.
.
نوشتن... نوشتن نه! ولی تو ویرگول نوشتن یادم رفته. از دونستههام نوشتن یادم رفته. یکم دست و پامو گم کردم. یکم خودمو پیدا کردم...
فقط میخوام بنویسم. همینطوری. میخوام بگم آخیش. بالاخره پرواز کردم و دور شدم... کیلومترها...
از خونه دور شدم، از آدما دور شدم؛ از شهرِ خودم، کوچهی خودم، خونهی خودم...
شدم یه زن خونه به دوشِ خوشحال. سه تا دست لباس واسه کسی مثل من زیادم هست! پادرد واسه من چیزی نیست که! غمِ دوری؟ تا چنسال کار دارم اونم کار بسیار... چه شبا که بیخود و با دردِ عمیق توی سینهم، تو خلوت تاریک و سردِ آذربایجان صبح شدن.
دلم واسه خاکِ خوشبوی تبریز قراره بیشتر از هرچیزی تنگ شه. دلم قراره خون بشه واسه یه سری دردای تو رگِ شهرم... دلم قراره خون بمونه از دردِ بیدرمونِ همزبونا و هم شهریام...
ولی یه لحظه بیا. مداداتو بردار بین این دانشجوهای خاکستریِ صنعتی اصفهان، جلوی دانشکده نساجی بشین و آزادی رو نقاشی کن...
بزار اشکات دونه دونه بباره رو کاغذ!
شعر بخون زیرِ لبت...
.
.
تعجب میکنم از گرمیِ هوا! نکنه چون تو اینجایی هواش گرمتره؟ نکنه این گُلا رو تو رنگ میزنی واسم؟
آزادی...
آزادی اکسیژن منه! تازه دارم نفس میکشم. تازه دارم از صبح تا شب هرطور دلم میخواد زندگی میکنم. تازه دارم این دنیایِ بیمعنیِ لعنتی رو مزه میکنم و هوس تجربه کردن به سرم میزنه! تازه دارم میفهمم هیچ مهم نیست کجا باشم و آدما چه رنگی باشن؛ تنهایی رو دوست داشتن و پرستیدن تو ذات منه!
فرار کردن تو ذات منه! کارای بیمعنی و گاهی زننده انجام دادن تو ذات منه!
من اینطوریم که میتونم هزارتا کارو بدون نقنق کردن و با لذت تمام انجام بدم. من اینطوریم که میتونم بدون توجه به درد پاهام ساعتها راه برم و شعر بخونم. من میتونم بدون توجه به اینکه بقیه چه فکری راجبم میکنن از جمعای خالهزنک فرار کنم و عوضش ساعتها آشپزی کنم و تو خوابگاه بوی غذای خونگی راه بندازم...
.
.
واسم مهم نیست جزوهی درسیه یا دفتر نقاشی. من هر جایی بخوام مدادمو میرقصونم! واسم مهم نیست حیاط خوابگاهه یا محوطه دانشگاه! من تا هرجا دلم بخواد با دمپایی میرم!
من از قفس نیومدم که خودم واسه خودم قفس طراحی کنم!
تو اصلا چی میفهمی از من و زندگی من؟
تو چه میدونی شعر چیه؟
تو...
.
بیا شیرکوچولو! به اندازهی کافی از گوشت ارزونِ تو غذای سلف خوردی! بیا بازی کنیم. بیا بشین تو بغلم واست شعر بخونم. تو تُرکی متوجه میشی آره؟ اصلا از کجا بدونم فارسی میفهمی!
میو؟ میو میو میو؟
.
.
دستمو بگیر. حس آزادی داره. حس عجیب پرواز. انگار زیر پام خالی میشه و دارم از ارتفاع زیادی سقوط میکنم. آرزوهام صف میکشن پشت پلکم. فاطمه؟ خوابی؟ بیدار شو دختر. میدونم هنوز یاد نگرفتی خوشحال باشی! میدونم چقدر سخته واست ذوق کنی، چقدر سخته واست لبخند بزنی!
چشمات تار شده از تصاویر کِدِری که دیدی... چشمات ضعیف شده ازبس نذاشتن ببینی! عینک میخوای بزنی؟ کمک میخوای؟ دستمو میگیری؟
.
.
+رفاقتو واسم معنی میکنی؟
_رفاقت که معنی نداره!
+یعنی چی!
_از من میپرسی هر وقت دنبال معنی رفاقت گشتی که بتونی یکی رو توجیه کنی، ولش کن...
+چه حرفا...
_تو که نمیدونی من چقدر رفاقت بیمعنی دیدم...
.
.
زن...
زن...
چقدر خوبه که زنی!
چقدر خوبه که از اولش آزاد نبودی! چقدر خوبه که آزادگی یاد گرفتی! چقدر خوشحالم که جنگیدی! چقدر خوشحالم که تجربه کردی و نترسیدی! چقدر خوشحالم که گذاشتی صورتت با آفتاب دست بده و دستت با خاک روبوسی کنه!
چقدر خوشحالم که شعر نوشتی واسمون.
چقدر خوشحالم که بابا برامون شعر خوند...
اشک تو چشمات جمع شده آره؟ پاک کن اشکاتو زن!
زن که گریه نمیکنه...
زنی شبیه تو..
زنی درست شبیهِ تو!
.
.
پ.ن: ولی خیلی بیشتر ازین حرفا داشتم واسه گفتن! حیف که دستام کُندن و چشمام تار و صدام نازک و سرم مست...
پ.ن۲: تو میدونی شعر چیه؟
.