.
سرگرمِ نقاشیام!
باد مثل همیشه از پنجره، وارد اتاق میشود و اینبار دیوانِ پروین را برای گشودن انتخاب میکند... دستم را از روی کاغذِ نقاشی برمیدارم تا دیوانِ پروینام را پس بگیرم ولی انگار باد هم قصدِ مشابهی دارد.. برگههایم را کف زمین پخش میکند!
میبینماش؛
که چه پر شور، روی برگههای سفیدم میرقصد!
بیخیال... برقص!
من هم برایت پروین میخوانم! میدانی؛ پروین هم درست مثلِ من است... تحسین میکنند اش، ولی نمیخوانند اش! باور کن...
آنقدر که حافظ و سعدی و مولوی خواندهایم؛ پروین نخواندهایم!
حتما گمان میبری دوباره میخواهم بگویم چون او یک زن است نمیخوانند اش! نه... اینبار نه!
پروین، سختگیر و عادل است...
و آدمها عاشق بیهودگی و دروغاند! پس بعضی نمیخوانند اش به این بهانه،
بعضی هم میخوانند ولی تنها چیزی که به دیگران ازآن همه درس و حکمت میگویند، لطافتِ مادرانهی اشعارِ اوست...
ولی راستش را بخواهی، پروین حقیقتا مادر است! و خوشا به حال من و امثالِ من، که چنین شایسته مادری برگزیدهایم در راهِ تربیت!
میدانی بادِ رقصان؛
پروین هم شبیهِ ماست..!
میرقصد!
میخندد!
میسراید!
میگرید!
اما نمیدانم چرا او میبیند و ما نمیبینیم! او میشنود و ما نمیشنویم! او میفهمد و ما نمیفهمیم!
پروین؛
از عشق میگوید و ما از روابط دم میزنیم!
پروین از عدل میگوید و ما به دنبالِ اندکی منفعت میدویم!
پروین از عرفان میگوید و ما نماز و روزه و حج و زیارت میخواهیم!
پروین از عشق میگوید و ما؛
با نفرت گلاویز میشویم!
پروین از راستی میگوید و ما در میانِ لجنزاری از دروغها زندگی میکنیم...
کاش میشد امروز را امروز زندگی کنیم! کاش میشد؛ خوبی کردن را یاد بگیریم! کاش میشد در گذشتههای اشتباه گیرِ دامهای غرق در کثیفی نیفتیم...
دلم برای خودمان میسوزد!
آخر من و تو؛
من و او؛
که جدا نیستیم!!!!
عشق را او نمیفهمد، عشق که او را میفهمد!
تو عشق را نمیفهمی، عشق که تو را میفهمد!
من عشق را نمیبینم، عشق که مرا میبیند...
دلم برای خودمان میسوزد!
نه دین داریم و نه آزادهایم...
ظلم میکنند و به فکرِ اندک ماهیانهی خودمان؛ سر خم میکنیم در برابر ظالمان!
من دلم برای خودمان میسوزد!
عاشقِ واقعی را از جلویِ درِ خانهمان میرانیم...
من دلم برای خودمان میسوزد!
ما به خودمان دروغ زیاد میگوییم...
من؛
دلم برای خودمان میسوزد!
ما درین دیار میمیریم...
من؛
دلم برای خودمان میسوزد...
"ما نه دین داریم و نه آزادهایم..."
رویِ خاکِ مقدسمان؛ بارِ سنگینِ سیاست، سنگینی میکند!
روی شانههای پدرمان؛ غُباری از خستگی و درد مینشیند!
بر چهرههای مادرانمان؛ غصههای زنانه سایه میاندازد...
کاش من هم باد بودم!
تو که نمیدانی...
ما همه درین دیار، خواهیم مُرد..!
عدهای سینه سپر کردند روبهروی ظالم... پُشتشان خالی ماند از دوست! یک گلوله؛ یک شقیقه...
عدهای گولِ پارهای کاغذ را میخوریم! کاغذها ما را سیراب نمیکنند... نفسِ آخر را شرمنده میکشیم!
عدهای سکوت میکنیم؛ سکوت، دردی را دوا نمیکند! بیمار میشویم و میدانی که درین دیار، کم پیدا میشود تازگیها، طبیبِ درستکار...
عدهای درس میخوانیم! باسواد میشویم و بیکار... خجالت میکشیم از بودن! میرویم در پستوی خانهها...
عدهای عاشق میشویم! درین هوایِ آلوده از هوس؛ هیچ بشری باور نمیکند عشقمان را! خسته میشویم.. پیر... میمیریم!
کاش من هم باد بودم...
حداقلش این بود که خاکِ پاکِ این دیارِ جان به لب رسیده را میبوسیدم!
غُبار سرد از شانهی پدران میزدودم!
چهرههای دردکشیدهی مادران را نوازش میکردم!
تُربتِ آن غیورمردان و شیرزنان را در وجودِ خود میکشیدم!
کاغذپارههای این انسانهای انساننما را میدریدم!
سکوتِ کوهها را فریاد میزدم...
کتابهای درس را ورق میزدم...
درمیانِ موهایش میگشتم و میوزیدم!
میدانی؛
پروین هم درست مثلِ تو است!
تو آزادهای...
.
.
ما همه درین دیار، خواهیم مُرد! ولی ایکاش آزاده میمُردیم...
.
پ.ن: برای خودم؛ برای تو؛ برای او...
.