Azadeh
Azadeh
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

من مرغابی‌ها را بیشتر از آدم‌ها دوست دارم...

.

میوه‌های مانده را از هم سَوا می‌کنم! آب همینطور می‌ریزد روی دست هایم...
کتابِ گسسته را گذاشته‌ام روی کابینت! یک چشمم آب است، چشمِ دیگرم عدد... یک چشمم حرف است، چشم دیگرم سیب... یک چشمم خواب است، چشم دیگرم خیال... یک چشمم اشک است، چشم دیگرم خون‌...

شیرِ آب را می‌بندم! آخرین قطره‌ ی آب هم چکه می‌کند.
عشق هم شبیهِ همین شیرِ آب است! گاهی می‌بندی اش و گُمان می‌کنی دیگر آبی وجود ندارد...
دوباره بازش می‌کنم! سیب‌ها و پرتقال ها برق می‌زنند آنقدر که شسته‌ام‌شان...
در اثبات‌های برگشتی باید به یک رابطه‌ی همیشه درست برسیم... یک مربع... یک توانِ دو... یک همیشه مثبت...

خسته‌ام این روزها! نشسته‌ام و تک‌تک آرزوهایم را نوشته‌ام! می‌دانی، گاهی آدم‌ها از روی اشتباه یک دوست را عشق می‌بینند و یک عشق را دوست! می‌دانم پیچیده شده ماجرا... مهم نیست!


این روزها شبیه آن شخصیتِ پلیدِ فرار از زندان شده‌ام... اسمش را یادم نیست! کچل بود و همه‌چیز زیر سرش...
هر کس میخواست از حد خودش پا فراتر بگذارد، مُردنی بود!
من هم دقیقا شبیهِ او شده‌ام! "شیفت + دیلیت" شده کارِ هر روز و هر ثانیه‌ام...
احساس می‌کنم‌ وقتِ رفتن است! احساس می‌کنم‌ باید چمدانم را ببندم و ازین شهر سرد دور شوم...
بروم میان جنگل‌های سبز و خوش‌بوی رشت... میانِ درخت‌های بلندِ سر به فلک کشیده‌اش! آنهایی که با شاخه‌هایشان ابرها را تکان می‌دهند..
حق بده خسته باشم!
حق بده دیگر بریده باشم...
حق بده دلم بخواهد بروم...
حق بده حالم خوب نباشد!
تو که می‌دانی من مرغابی‌ها را بیشتر از آدم‌ها دوست دارم...
تو که می‌دانی من زبانِ گربه‌ها را بیشتر از زبانِ آدم‌ها می‌فهمم...
تو که می‌دانی من همه‌چیز را در خودم می‌ریزم و در خودم پنهان می‌کنم...
شبیهِ گورستانم!
پُر از اجسادِ پوسیده‌ی پنهان...
منزلگاهِ هزاران خاطره‌ی مُرده...
آرامگاهِ انسان‌های خسته... انسان‌های همیشه خسته...
کاش می‌شد پاهایم را بگذارم در قاب پنجره‌ی بالای میزم... سرم را بگیرم بیرون و هیچ آدمی نبینم!
انگار که همه رفته باشند...
آدم که نباشد خانه‌ها هم می‌روند!
ماشین‌ها هم می‌روند...
غصه‌ها هم می‌روند...
درخت‌ها می‌مانند و مرغابی‌ها!
و تو که می‌دانی...
من مرغابی‌ها را بیشتر از آدم‌ها دوست دارم...

.

نمی‌گذرند این روزها...
نمی‌گذرند این روزها...

.


پ.ن: هزارجور کار ریخته سرم! هزارجور درس... هزارجور کتاب! و من در میانِ اینهمه کار، نشسته‌ام به گوشه‌ای.. تنها... در فکر و خیالِ فردا... می‌گویم آدمِ خیال‌بافی نیستم! من خودِ خیال‌ام...


پ.ن۲:

خسته.
خسته.

از سرگرمی‌های روزهای بی‌تکرار و مزخرفِ درسی... کتابِ درس را می‌گذارم زیرِ برگه‌ها و پیرمردِ مهربان می‌کشم!


.

آدمها
پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید