Azadeh
Azadeh
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

پدر و مادر دلسوز (مناطق محروم)!

.

خجالتی.
خجالتی.

.

همیشه همینطوری بود. سر به زیر و آروم! دلش می‌خواست حبس بشه تو اتاقش. حتی چراغا رو هم روشن نمی‌کرد... بارها رفتم پیشش و ازش خواستم بیاد پیشِ ما. پدرش دائم گلایه میکنه که من گوشی دادم دستش اینطوری شد... نمی‌دونم والا! شایدم راست میگه!

اون روز بعد مدت‌ها بهش گفتم با ما بیاد خونه‌ی خاله‌اش! ولی مثل همیشه نوچ نوچ کرد و منم عصبی شدم... والا. هر چیزی حدی داره... نمیشه که بچه رو گذاشت به حال خودش! گوشی رو گرفتم از دستش! معلوم نیست تو این ماسماسک چی داره...

آهنگاشم که... نگم برات! از اون ده‌تایی که گوش دادم جمعا ده کلمه حالیم نشد! یا به زبون غیرآدمیزادی‌ان... یا داد و هوار و فریاد... یکی نیست بگه روضه که بهتره ازینا! آهان... تازه! یادم رفت بگم! دیشب برگشته جلوی من گریه میکنه که حالم بده و میخوام برم پیش روانشناس. قبول دارم هر کسی که میره پیش روانشناس روانی نیست! الانم که دوره این حرفا گذشته. ولی بازم نمیتونم بزارم بره! همین مونده برم پول بدم به یه دکتر قلابی بیاد چهارتا اسمم بزاره رو بچه‌م!

بهش میگم حرفی که به روانشناس میخوای بزنی به من بگو! حرف نمی‌زنه که... والا من که سعی کردم همیشه باهاش رفیق باشم! نمی‌دونم چرا اینطوری شده...

.

قرار.
قرار.

.

قرارمون از اولشم همین بود. اینکه اولویت اولش فقط درسش باشه! ما هم کمک‌اش می‌کنیم. کلی هزینه کردیم براش... کلاس کنکور، مدرسه غیردولتی، معلم خصوصی، کتابخونه، پانسیون...

اونم باید خوب تلاش کنه!

باور کن نمی‌دونم چطور میشه اصلا در شرایط اون بود و تلاش نکرد! زمان ما یه مداد می‌خواستی بگیری باید ده روز زار می‌زدی و آخرشم یه مداد نصفه‌ی کهنه‌ی بی‌رنگ می‌دادن دستت! والا باز من خوب بودم تو اون شرایط! جز سال آخر که چن‌تا تک آوردم، سال‌های قبل هیچوقت نمره‌‌هام کمتر از ده نمی‌شد!

ولی این بچه، با اینهمه امکانات و بریز و بپاش؛ آخرشم اون ترازی که باید می‌آورد و نیاورده! حالا این هیچ! با این شرایط غیرقابل قبولی که داره تو درساش دوباره تو گوش باباش پچ پچ میکنه که گیتار میخواد! منم دیشب یبار گفتم که باید اول شرایط درسی‌شو بهتر کنه! اصلا اول باید کنکورشو بده بعد. ولی بازم گریه کرد و رفت... میدونی، بعضی وقتا احساس میکنم مامانم راست میگه! زیادی لوسش کردیم!

.

حریم.
حریم.

.

به حرفای چرت و پرت همین روانشناسا و کتابای الکی گوش کردم که بچه‌م اینطوری شد! اون روز رفتم سر میزش. خوابیده بود رو تخت. یه دو متری از جاش پرید! بالاخره منم مادرم. می‌فهمم. فهمیدم یه ریگی به کفشش هست! دستم که رفت سمت کشو داد زد: دنبال چی می‌گردی؟ جواب ندادم که شاید بفهمه فریاد زدن اونم رو سرِ یه مادر کارِ درستی نیست اما اون مثل وحشیا پرید و اومد و دستمو چنگ زد!

بعد چی شد؟ انتظار داشتی چی بشه! جوش آوردم. هُلش دادم عقب و کشو رو کشیدم بیرون! دو تا بسته سیگار، با یه فندکِ ناقابل... ای دل غافل! معلومه که نباید میزاشتم با دوستاش بره بیرون. معلومه که...

اصلا نمی‌دونم این دوستا چیکار میکنن که اونا رو بیشتر از ما دوس داره! نمی‌دونی که چندبار تا حالا بخاطر همین دوستای دوزاری‌ش با من و باباش دعوا کرده!

خلاصه عزیز!جونم برات بگه که گول این آدمای بیخود که ادای روشن‌فکرا رو درمیارن نخور. نزار بچه هرکاری خواست بکنه. من خودم از اونموقع هم وسایل بچه‌هامو می‌گردم هر روز، هم گوشیاشونو چک میکنم! به هر حال اینترنته و فیلترشکنه و فیلمای خاک بر سری و آدمای بیخود و معتاد. گفتم توام حواست به بچه‌هات باشه. راستی مرتضی شما بیست سالش شد؟ چرا زن نمی‌گیری براش؟!

.

عشق.
عشق.

.

دوره‌ی ما که ازین چیزا نبود! فوقش یکی خیلی پُر رو بود دو تا نامه رد و بدل می‌کرد با نامزدش! مثل الان نبود که بچه‌ها هنوز دهنشون بوی شیر میده، ره به ره دوس‌دختر دوس‌پسر بازی می‌کنن!

اصلا چرا باید دخترِ من بره به یه پسری که نمی‌شناسه اعتماد کنه؟ دلش که می‌شکنه! اون به کنار. گیریم که این خوب میشه. تو یه درصد احتمال بده یه نفر از آشناها اینا رو باهم ببینه. هیچی دیگه! آبرویی که من و شوهرم اینهمه سال واسه ذره ذره جمع کردنش اینهمه زور زدیم، میشه دودِ هوا!

حالا باز خدا رو شکر بچه‌های ما از بعضی ازین جوونا نیستن! خدا شاهده یه چیزایی می‌شنوم استخونام تیر می‌کشن! تازگیا مُد شده پسر با پسر... استغفرالله!

همین دیگه! قدیما فقط باید مواظب دخترامون بودیم! الان باید مواظب خودمونم باشیم. فقط دخترا نیستن که!

پسربزرگه‌ی همین همسایه قبلیمون. اسمش چی بود؟ هیراد! رفت یه دختر خیابونی آورد گفت الا و بلا میخوامش، عاشقش شدم. الان چی شد؟ درگیرِ همین دخترِ مریض شد، خونه و زندگیشو فروخت خرج دوا درمونش کرد! بعد از اونم که دختره مُرد آواره‌ی کوچه و خیابونه! مادرش اون روز گریه می‌کرد می‌گفت دختره نحس بوده! از وقتی اومده خانواده‌ی اینا همه‌شون بدبیاری و بدبختی داشتن... حالا من که قضاوت نمی‌کنم حرفم پشت سر کسی نمی‌زنم! ولی حالا که مُرده ایشاللا این دردم از رو خانواده‌ی اینا برداشته شه!

.

مرگ.
مرگ.

.

دو سال پیش بود. دخترم یه ده‌تا قرص انداخته بود بالا! در اتاقم قفل کرده‌بود که بمیره مثلا. آخه کی با ده تا کُدئین مُرده که این دومیش باشه هان؟ فقط داشت نقش بازی می‌کرد به خدا.

ببین باور کن ما که‌ کم و کسری براش نذاشتیم! نونش کمه؟ آبش کمه؟ خوابش کمه؟

مثل پروانه دورش چرخیدم یه عمریه خدا شاهده! میدونی؟ دیگه به این نتیجه رسیدم که اصلا پدر و مادر نقشی تو تربیت بچه‌های امروز ندارن! همش جامعه‌است، فضای مجازیه! شاید این بچه‌م زیاد فیلم ترسناک می‌بینه زده به سرش خواسته یکاری بکنه!

خلاصه که ما همه‌ی تلاشمونو می‌کنیم همیشه!

.

منطق غیرمحروم؟
منطق غیرمحروم؟

.

همسايه جدید:

حالا شما مطمئنین لازم نیست بچه‌تون رو ببرین پیش تراپیست؟ اصلا قبل اینکه گوشی بخرید برای بچه‌ها باهاشون راجب استفاده از موبایل و فضای مجازی صحبت کردین؟ تا حالا ازشون پرسیدین چرا درس نمی‌خونن و چرا اینهمه اصرار دارن گیتار بخری براشون؟ خانم شما می‌دونین آهنگ موردعلاقه‌ی دخترتون چیه؟ می‌دونین چه فیلمایی دوست داره؟ چقدر با دخترتون/پسرتون صحبت می‌کنید؟ وقتی دیدین تو کشوی میزش سیگار داره،هیچ ازش پرسیدین مشکل چیه؟ باهاش گریه کردین؟ بغلش کردین؟ اصلا چندوقته بغلش نکردین؟!

وقتی دیدین یه ورق قرصِ خالی بالاسرِ دخترتونه، هیچ ازش پرسیدین از چیِ این زندگی اینقدر کلافه شده؟ بهش گفتین آینده چقدر روشنه؟ گفتین که اصلا با شما و زمان شما قابل مقایسه نیست؟ از عشقِ واقعی باهاش صحبت کردین؟

چقدر از دغدغه‌های بچه‌هاتون خبر دارین؟ راجب شغلی که میخوان،زندگی‌ای که میخوان، آینده‌ای که برای خودشون تصور کردن تا حالا ازشون پرسیدین؟

.

شما چقدر بچه‌هاتون رو می‌شناسین؟!

صد در صد کمتر از یک دوست!
.

شاید فقط باید گوش می‌دادین.
شاید فقط باید گوش می‌دادین.

.


پ.ن: اینا فقط درد و دل بودن!


.

عشقچرا از عشق می‌ترسین؟چرا از ما می‌ترسین؟چرا از حرف زدن می‌ترسین؟چرا فقط ترسیدن یادمون دادین؟
پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید