آزاده ناصری
آزاده ناصری
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

ظهر عدالت

قرار گذاشتیم با هم برویم. باید تا ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه خودم را به میدان هفت تیر برسانم. از ترس ترافیک صبحگاهی، زود از خانه بیرون می‌­زنم. نمی­‌دانم دلشورۀ پیش‌آمدهای محتمل است که برای رفتن مرا پیش می‌برد یا می­‌خواهم به خودم بگویم هرکاری از دستم برمی‌­آمد انجام دادم و یا نمی‌­خواهم تنهائی بنشینم و به کابوس پیش رو فکر کنم و ترجیح می‌­دهم تا می‌­شود کنار دوستانم باشم. شاید هم همه اینها بود و هیچکدام نبود، نمی­‌دانم. به هر حال امیدوارم که رفتنم دلگرمی باشد و بار رنجی را کم کند.

از اتوبوس پیاده و با جوی عجول مردم که برای رفتن به سرکار شتاب داشتند به ایستگاه مترو وارد می‌­شوم. سوار قطار که می­‌شوم کتاب استبداد تیموتی اسنایدر را از کیفم درمی‌­آوردم. فصل دوم کتاب، "از نهادهای مدنی دفاع کنید" را باز می‌­کنم. تصادف جالبی­‌ست. هرچند این انگیزه­ به اندازه‌­ای قوی نیست که مرا در این ساعت شلوغی به مترو بکشاند.

به همراهانم می‌­رسم و هنوز ساعت ۹ نشده که به سوی اوین راه می‌­افتیم. در راه کمی از اخبار روز می‌گوییم. یک هفته هم نمی‌­شود که متروپل در آبادان بر سر مردم آوار شده و زخم­‌های عمیق خوزستان از بی‌آبی و سوءمدیریت شهری گرفته تا فشار گرانی را گشوده. جشنواره فیلم کن و موفقیت هنرپیشه‌­ها و فیلمسازان ایرانی هم در صدر اخبار است. از هرچیز می‌گوییم جز آنچه در پیش است و سعی می­‌کنیم نگرانی­‌هایمان را پنهان کنیم. از سرخوشی سحرخیزی ست یا خنکی بهاره و یا واکنش دفاعی در مقابل دلشوره، کمی سربه سر هم می­‌گذاریم و می­‌خندیم. ته دلم از اینکه در این شرایط، شوخ طبعیم با این همه انرژی فعال شده کمی شرمنده می­‌شوم و سعی می‌­کنم بزرگسال درونم را بیدار کنم. هرچند تلاشم ناکام می‌ماند. به نظر ترجیحش این‌ است که یک جائی در پس کله­‌ام خودش را پنهان کند تا ببیند چه پیش می‌آید.

پیش از همه می­‌رسیم و سایه‌­ای را برای اسکان تصاحب می­‌کنیم. ترافیک را زیاد جدی گرفته بودیم. کم کم دوستانی با چهره آشنا و ناآشنا می­‌رسند. چهل پنجاه نفری می­‌شویم. خیلی­‌ها را اولین بار است که می‌­بینم. از شناختن هم ذوق‌­زده می­‌شویم و با خوشحالی همدیگر را در آغوش می­‌گیریم و از تجربه فعالیت­‌های مجازی مشترک‌مان می­‌گوییم.

مثل بچه مدرسه‌­ای‌­هائی شدیم که آخر سال برای گرفتن کارنامه آمده‌­اند و اگرچه از نظر مدیر مدرسه همه­‌مان رد شده‌­ایم، این مردودی ناعادلانه به جای اینکه صدای اعتراض‌مان را فریاد کند، مسخرگی آن ما را به خنده انداخته. فکر کنی شاگرد اولی و کارنامه مردودی دستت بدهند، خنده دار نیست؟ آنهم مدیرانی که پاسخ‌­نامه عوضی دستشان گرفته‌­اند. وهرچقدرهم اعتراض می‌کنی، پاسخ نامه اشتباه را محکم­‌تر روی سرت می‌کوبند.

حدود ساعت ده خانم رحیمی و آقای میمندی‌­نژاد را می‌بینیم که آرام و تنها سربالائی را به سوی ما می‌­آیند. خسته و دلشکسته ولی مصمم قدم برمی‌­داشتند. انگار در هر قدم می­‌گفتند، ما چرا اینجا هستیم؟ مگر چکار کردیم؟ جز اینست که عمر و جوانی­‌مان را صرف خدمت به محرومین و فراموش شدگان سرزمین‌مان کرده‌­ایم؟ نه رانتی گرفته‌­ایم و نه ثروتی اندوختیم و نه منتظر فرش قرمز و حمایتی بودیم. سال­ها ممنوع‌­الکاری و ماه‌ها رنج زندان و انفرادی بس نبود؟ چرا می­‌خواهید بیش از این از بودن کنار فرزندان‌­مان محروم‌­مان کنید؟ این چراها درد دارد و می­‌نشیند روی پشت‌شان و کمرشان را خم می‌­کند. جنس این درد را می‌­شناسم. ولی تا به حال انقدر از نزدیک و به این سنگینی لمسش نکرده بودم.

به ما که می­‌رسند شوخ طبعی‌­شان کمی عذاب وجدان سرخوشی­‌های اول صبحم را کم می‌­کند و در عین حال دیگر راه فراری از فکر کردن به رخداد پیش رو نمی‌­گذارد. لحظه موعود رسیده بود و باید امیدوار می‌­بودیم که اتفاق خاصی نیوفتد. سناریوها مشخص بود و پیش­بینی اتفاق خوبی را نمی­‌شد داشت و این انتظار را سخت­تر می‌کرد. برای دفاع آخر، خانم رحیمی به سمت ساختمان دادسرا می‌­رود. آقای میمندی­‌نژاد هم روبروی زندان اوین روی جدول می­‌نشیند و ما هم دورش حلقه می‌­زنیم. خسته و رنجیده است. مثل همیشه دردها و ترس­‌هایش را در جام شوخی و کنایه پیشکش‌­مان می‌‌کند و ما هم با همه وجود سر می­‌کشیم. سربازی از همه جا بی‌­خبر، می­‌آید و می‌­پرسد، میمندی‌­نژاد کیه؟ گفتند بیای بالا. بچه­‌هائی که پراکنده شده بودند همه جمع می‌­شوند. دل­‌مان به شور می‌­افتد. انتظار این یکی را نداشتیم. نکند نگهش دارند. خانم رحیمی شوک زده و نگران از ساختمان دادسرا بیرون می‌­آید. می‌­ترسد که بازداشتش کنند. با این نتیجه‌­گیری که احتمالا به داخل بردندش تا با ما صحبت نکند، دل خودمان و خانم رحیمی را آرام می­‌کنیم. بچه‌­های هر خانه کنار هم حلقه می‌­زنند و از کارهای بر زمین مانده می‌­گویند. از کودکان و مادرانی که به کمک فوری نیاز داشتند و طرح­‌هایی مثل مسابقات فوتبال پرشین که نصفه کاره مانده بود. مهلت اجاره بعضی خانه­‌ها هم رو به اتمام بود و از حساب جمعیت هم نمی­‌شد برداشت کرد. یک‌هفته نمی‌­شد که حکم انحلال جمعیت امام علی را داده بودند و این همه مشکل روبروی ما بود و باید تصمیمی برای‌شان گرفته می‌­شد. این بلاتکلیفی سوار شده بود روی دوش همۀ دلواپسی‌ها و تنها کاری که می­‌شد کرد این بود که کنار هم منتظر بمانیم و یکدیگر را در آغوش بگیریم و به شوخی و طنز پناه ببریم تا از پا نیوفتیم. آقای میمندی‌­نژاد زودتر از خانم رحیمی کمی بعد از ساعت یک ظهر از سالن دادسرا بیرون می‌­آید. حدس‌مان درست بود. می­‌خواستند کنار ما نباشد. دورش حلقه زدیم. خسته‌­تر و ناامیدتر از دو ساعت پیش شده. دوباره می‌­رود همان گوشه روی جدول کنار خیابان می‌­نشیند. تعدادی از بچه­‌ها دورش حلقه می‌زنند. بعضی هم می‌­روند یک گوشه­ تنها و ساکت چشم انتظار خانم رحیمی می‌­نشینند. تا خانم رحیمی از در دادسرا بیرون می‌­آید همه به سویش می­‌دویم. خبر خوبی نیست. دیگر حس و حالی برای شوخی نمی­‌ماند. یکی از بدترین سناریوها اتفاق افتاده است. اتهام جدید تبلیغ علیه نظام به اتهام قبلی اجتماع و تبانی اضافه شد. به نظرمان می‌­آید دوتایش مثل هم بد باشد. ولی بچه­‌هائی که با مسائل حقوقی آشنا بودند تفهیم‌­مان کردند که فرقش چند سال زندان است. حس می­‌کنم نفس کشیدن کمی سخت شده. بغض و خشم از این بی­‌عدالتی بر خستگی چند ساعت تحمل گرما غلبه می‌­کند. بچه‌­ها مدام می‌­پرسند مصداقش چه بود. هیچ مصداقی نیست. عالیجنابان نیازی به ارائه مصداق نمی‌­بینند. یاد دادگاه داستان محاکمه کافکا می‌­افتم. هیچ کس درست نمی­‌داند این اتهامات از کجا می‌­آید. قوانین نانوشته­ و در هم تنیده برای سرکوب نهاد مدنی همیشه وجود دارد تا دست قاضی و دادستان خالی نماند. انگار آن دستور نانوشته اینست که هیچ نهاد مردمی مستقلی حتی در حد یک کلاس با چند شاگرد در خانه شخصی یک معلم هم اجازه ندارد وجود داشته باشد. چه توقعی که جمعیتی با 5000 عضو و 6000 کودک و 700 مادر اجازه نفس کشیدن داشته باشد. جامعه تک حزبی بدون نهاد مردمی دقیقا چیزی بود که نویسنده کتاب استبداد به آن هشدار داده و خطراتش را با مثال آوردن از فجایع انسانی قرن گذشته برشمرده بود. اینجا دیگر کاری از دستمان بر نمی‌­آید. باید یکدیگر را به خدا بسپاریم و برویم سراغ کارهای نیمه­‌کاره و فکر کنیم که چطور بدون حمایت جمعیت به جمع‌­بندی برسانیم‌شان. موضوع یک پروژه هنری و یا تجاری نیست که بود و نبودش کاری به کار کسی نداشته باشد. سرنوشت بچه‌­هایی که بارها در خیال­‌مان موفقیت‌­های کوچک و بزرگشان را رسم کردیم در خطر است. نگرانی گرسنگی و ناامیدی خانواده‌­های بی‌­پناهی که پشت­شان به جمعیت گرم بود، مثل آوار متروپل روی دلمان خراب شده. نتیجه احتمالی دادگاه اعضا هم از سوی دیگر بند دلمان را نازک کرده. پرونده‌­سازی­‌های سنگین برای اعضا و موسس جمعیت خستگی مضمنی را بر جان­‌مان می‌­کشاند. هرچند از هیچ کدام گریزی نیست ولی ناامیدی هنوز گناه است. نمی­‌توانیم به خودمان اجازه دهیم که سرخورده به گوشه‌­ای بخزیم و به روی خودمان نیاوریم که هنوز علی‌­ها، فاطمه­‌ها، رحمت‌­ها، رکسانا­ها و صدها و هزاران نام دیگر در تنهائی و غربت رنج‌­نامه زندگی­‌شان پیچیده می‌­شود و پیش از آنکه کسی بداند کی و کجا می‌­زیستند تمام می‌شوند. نه قرار نیست بودن ما کنارشان تمام شود آنهم وقتی این بودن را معنای زندگی­‌مان کرده‌­ایم. پس باید بر همان عهدی که بستیم، پا بفشاریم و پایدار بمانیم. خرداد 1401- تهران

جمعیت امام علیزهرا رحیمیشارمین میمندی نژادزندان اوینکودکان کار
عضو داوطلب جمعیت امام علی، کنشگر اجتماعی، نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید