قرار گذاشتیم با هم برویم. باید تا ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه خودم را به میدان هفت تیر برسانم. از ترس ترافیک صبحگاهی، زود از خانه بیرون میزنم. نمیدانم دلشورۀ پیشآمدهای محتمل است که برای رفتن مرا پیش میبرد یا میخواهم به خودم بگویم هرکاری از دستم برمیآمد انجام دادم و یا نمیخواهم تنهائی بنشینم و به کابوس پیش رو فکر کنم و ترجیح میدهم تا میشود کنار دوستانم باشم. شاید هم همه اینها بود و هیچکدام نبود، نمیدانم. به هر حال امیدوارم که رفتنم دلگرمی باشد و بار رنجی را کم کند.
از اتوبوس پیاده و با جوی عجول مردم که برای رفتن به سرکار شتاب داشتند به ایستگاه مترو وارد میشوم. سوار قطار که میشوم کتاب استبداد تیموتی اسنایدر را از کیفم درمیآوردم. فصل دوم کتاب، "از نهادهای مدنی دفاع کنید" را باز میکنم. تصادف جالبیست. هرچند این انگیزه به اندازهای قوی نیست که مرا در این ساعت شلوغی به مترو بکشاند.
به همراهانم میرسم و هنوز ساعت ۹ نشده که به سوی اوین راه میافتیم. در راه کمی از اخبار روز میگوییم. یک هفته هم نمیشود که متروپل در آبادان بر سر مردم آوار شده و زخمهای عمیق خوزستان از بیآبی و سوءمدیریت شهری گرفته تا فشار گرانی را گشوده. جشنواره فیلم کن و موفقیت هنرپیشهها و فیلمسازان ایرانی هم در صدر اخبار است. از هرچیز میگوییم جز آنچه در پیش است و سعی میکنیم نگرانیهایمان را پنهان کنیم. از سرخوشی سحرخیزی ست یا خنکی بهاره و یا واکنش دفاعی در مقابل دلشوره، کمی سربه سر هم میگذاریم و میخندیم. ته دلم از اینکه در این شرایط، شوخ طبعیم با این همه انرژی فعال شده کمی شرمنده میشوم و سعی میکنم بزرگسال درونم را بیدار کنم. هرچند تلاشم ناکام میماند. به نظر ترجیحش این است که یک جائی در پس کلهام خودش را پنهان کند تا ببیند چه پیش میآید.
پیش از همه میرسیم و سایهای را برای اسکان تصاحب میکنیم. ترافیک را زیاد جدی گرفته بودیم. کم کم دوستانی با چهره آشنا و ناآشنا میرسند. چهل پنجاه نفری میشویم. خیلیها را اولین بار است که میبینم. از شناختن هم ذوقزده میشویم و با خوشحالی همدیگر را در آغوش میگیریم و از تجربه فعالیتهای مجازی مشترکمان میگوییم.
مثل بچه مدرسهایهائی شدیم که آخر سال برای گرفتن کارنامه آمدهاند و اگرچه از نظر مدیر مدرسه همهمان رد شدهایم، این مردودی ناعادلانه به جای اینکه صدای اعتراضمان را فریاد کند، مسخرگی آن ما را به خنده انداخته. فکر کنی شاگرد اولی و کارنامه مردودی دستت بدهند، خنده دار نیست؟ آنهم مدیرانی که پاسخنامه عوضی دستشان گرفتهاند. وهرچقدرهم اعتراض میکنی، پاسخ نامه اشتباه را محکمتر روی سرت میکوبند.
حدود ساعت ده خانم رحیمی و آقای میمندینژاد را میبینیم که آرام و تنها سربالائی را به سوی ما میآیند. خسته و دلشکسته ولی مصمم قدم برمیداشتند. انگار در هر قدم میگفتند، ما چرا اینجا هستیم؟ مگر چکار کردیم؟ جز اینست که عمر و جوانیمان را صرف خدمت به محرومین و فراموش شدگان سرزمینمان کردهایم؟ نه رانتی گرفتهایم و نه ثروتی اندوختیم و نه منتظر فرش قرمز و حمایتی بودیم. سالها ممنوعالکاری و ماهها رنج زندان و انفرادی بس نبود؟ چرا میخواهید بیش از این از بودن کنار فرزندانمان محروممان کنید؟ این چراها درد دارد و مینشیند روی پشتشان و کمرشان را خم میکند. جنس این درد را میشناسم. ولی تا به حال انقدر از نزدیک و به این سنگینی لمسش نکرده بودم.
به ما که میرسند شوخ طبعیشان کمی عذاب وجدان سرخوشیهای اول صبحم را کم میکند و در عین حال دیگر راه فراری از فکر کردن به رخداد پیش رو نمیگذارد. لحظه موعود رسیده بود و باید امیدوار میبودیم که اتفاق خاصی نیوفتد. سناریوها مشخص بود و پیشبینی اتفاق خوبی را نمیشد داشت و این انتظار را سختتر میکرد. برای دفاع آخر، خانم رحیمی به سمت ساختمان دادسرا میرود. آقای میمندینژاد هم روبروی زندان اوین روی جدول مینشیند و ما هم دورش حلقه میزنیم. خسته و رنجیده است. مثل همیشه دردها و ترسهایش را در جام شوخی و کنایه پیشکشمان میکند و ما هم با همه وجود سر میکشیم. سربازی از همه جا بیخبر، میآید و میپرسد، میمندینژاد کیه؟ گفتند بیای بالا. بچههائی که پراکنده شده بودند همه جمع میشوند. دلمان به شور میافتد. انتظار این یکی را نداشتیم. نکند نگهش دارند. خانم رحیمی شوک زده و نگران از ساختمان دادسرا بیرون میآید. میترسد که بازداشتش کنند. با این نتیجهگیری که احتمالا به داخل بردندش تا با ما صحبت نکند، دل خودمان و خانم رحیمی را آرام میکنیم. بچههای هر خانه کنار هم حلقه میزنند و از کارهای بر زمین مانده میگویند. از کودکان و مادرانی که به کمک فوری نیاز داشتند و طرحهایی مثل مسابقات فوتبال پرشین که نصفه کاره مانده بود. مهلت اجاره بعضی خانهها هم رو به اتمام بود و از حساب جمعیت هم نمیشد برداشت کرد. یکهفته نمیشد که حکم انحلال جمعیت امام علی را داده بودند و این همه مشکل روبروی ما بود و باید تصمیمی برایشان گرفته میشد. این بلاتکلیفی سوار شده بود روی دوش همۀ دلواپسیها و تنها کاری که میشد کرد این بود که کنار هم منتظر بمانیم و یکدیگر را در آغوش بگیریم و به شوخی و طنز پناه ببریم تا از پا نیوفتیم. آقای میمندینژاد زودتر از خانم رحیمی کمی بعد از ساعت یک ظهر از سالن دادسرا بیرون میآید. حدسمان درست بود. میخواستند کنار ما نباشد. دورش حلقه زدیم. خستهتر و ناامیدتر از دو ساعت پیش شده. دوباره میرود همان گوشه روی جدول کنار خیابان مینشیند. تعدادی از بچهها دورش حلقه میزنند. بعضی هم میروند یک گوشه تنها و ساکت چشم انتظار خانم رحیمی مینشینند. تا خانم رحیمی از در دادسرا بیرون میآید همه به سویش میدویم. خبر خوبی نیست. دیگر حس و حالی برای شوخی نمیماند. یکی از بدترین سناریوها اتفاق افتاده است. اتهام جدید تبلیغ علیه نظام به اتهام قبلی اجتماع و تبانی اضافه شد. به نظرمان میآید دوتایش مثل هم بد باشد. ولی بچههائی که با مسائل حقوقی آشنا بودند تفهیممان کردند که فرقش چند سال زندان است. حس میکنم نفس کشیدن کمی سخت شده. بغض و خشم از این بیعدالتی بر خستگی چند ساعت تحمل گرما غلبه میکند. بچهها مدام میپرسند مصداقش چه بود. هیچ مصداقی نیست. عالیجنابان نیازی به ارائه مصداق نمیبینند. یاد دادگاه داستان محاکمه کافکا میافتم. هیچ کس درست نمیداند این اتهامات از کجا میآید. قوانین نانوشته و در هم تنیده برای سرکوب نهاد مدنی همیشه وجود دارد تا دست قاضی و دادستان خالی نماند. انگار آن دستور نانوشته اینست که هیچ نهاد مردمی مستقلی حتی در حد یک کلاس با چند شاگرد در خانه شخصی یک معلم هم اجازه ندارد وجود داشته باشد. چه توقعی که جمعیتی با 5000 عضو و 6000 کودک و 700 مادر اجازه نفس کشیدن داشته باشد. جامعه تک حزبی بدون نهاد مردمی دقیقا چیزی بود که نویسنده کتاب استبداد به آن هشدار داده و خطراتش را با مثال آوردن از فجایع انسانی قرن گذشته برشمرده بود. اینجا دیگر کاری از دستمان بر نمیآید. باید یکدیگر را به خدا بسپاریم و برویم سراغ کارهای نیمهکاره و فکر کنیم که چطور بدون حمایت جمعیت به جمعبندی برسانیمشان. موضوع یک پروژه هنری و یا تجاری نیست که بود و نبودش کاری به کار کسی نداشته باشد. سرنوشت بچههایی که بارها در خیالمان موفقیتهای کوچک و بزرگشان را رسم کردیم در خطر است. نگرانی گرسنگی و ناامیدی خانوادههای بیپناهی که پشتشان به جمعیت گرم بود، مثل آوار متروپل روی دلمان خراب شده. نتیجه احتمالی دادگاه اعضا هم از سوی دیگر بند دلمان را نازک کرده. پروندهسازیهای سنگین برای اعضا و موسس جمعیت خستگی مضمنی را بر جانمان میکشاند. هرچند از هیچ کدام گریزی نیست ولی ناامیدی هنوز گناه است. نمیتوانیم به خودمان اجازه دهیم که سرخورده به گوشهای بخزیم و به روی خودمان نیاوریم که هنوز علیها، فاطمهها، رحمتها، رکساناها و صدها و هزاران نام دیگر در تنهائی و غربت رنجنامه زندگیشان پیچیده میشود و پیش از آنکه کسی بداند کی و کجا میزیستند تمام میشوند. نه قرار نیست بودن ما کنارشان تمام شود آنهم وقتی این بودن را معنای زندگیمان کردهایم. پس باید بر همان عهدی که بستیم، پا بفشاریم و پایدار بمانیم. خرداد 1401- تهران