آزاده ناصری·۱ سال پیشظهر عدالتپیش از آنکه کسی بداند کی و کجا میزیستند تمام میشوند. قرار نیست بودن ما کنارشان تمام شود آنهم وقتی این بودن را معنای زندگیمان کردهایم…
آزاده ناصری·۱ سال پیشنمایش زندهی مرگیک بند پارچهای را انداخته بود دور گردن بچه گربه و انگار که دارد زندگی را آزمون میکند، آویزانش میکرد.
آزاده ناصری·۱ سال پیشخانهای که خانه نبودما را که در درگاه منتظر آخرین کلامش هستیم با نگاهی سرد و قضاوت گر و با پوزخندی مأیوسانه بدرقه میکند و با زبان چشم به ما میگوید، شما هم…
آزاده ناصری·۲ سال پیشگمان ما و سختجانیمانای کاش این قصه همین جا تمام میشد. در آغوش امن و مهربان مادربزرگ. ای کاش درد کشیدن هم مثل نان سهمیهای و جیرهبندی بود و وقتی پیمانهات پر.…
آزاده ناصری·۲ سال پیشنوازندهپشت سرش راه میافتیم، همچون سربازانی که برای از هم گسیختن قراری نانوشته میرویم. قراری که ناعادلانه میان او و آرزوهایش ایستاده است. و رو
آزاده ناصری·۲ سال پیشکهنه یاغیبا عجله و دستپاچگی کلید را در قفل میچرخاند و وارد خانه میشود. همه چراغها را خاموش و
آزاده ناصری·۲ سال پیشرویای طالبدر سرزمینی کهن، سوخته از کینه و خودکامگی خدایان خشم، تفنگش را روی شانه بالا می برد. با سری افراشته و با نگاهی مسخ شده که چون مرده ای هزار…
آزاده ناصریدرهمیشه بنویس·۲ سال پیشدنبالم بگردقطرات باران بهاری نم نمک به شیشه اتوبوس مینشینند و لرزان و رقصان راهشان را به جاده سنگی پیدا میکنند تا کنار هم رودی کوچک بسازند. انگار ک…