آدرس خانه جدیدش را نداشتیم. بلد نبود آدرس بدهد و یا اسم کوچه توی نقشه نبود، نمیدانم. گفت سر چهارراه دوزدوزک منتظرش بمانیم، خودش دنبالمان میآید.
ده دوازده نفری میشدیم. یکی بستههای آماده افطاری را دستش گرفته بود و آن دیگری نان و دیگری فلاسک چای و لیوانها. با گفتگو درباره محله دروازهغار و عابرهای عجیب و غریبش که اثرات مصرف مواد، تشخیص سن و جنسیتشان را دشوار کرده بود، زمان انتظار را کوتاه میکردیم. چیزی به اذان نمانده بود. مغازهدارها و عابرین داشتند به حضور ناآشنای ما عادت میکردند که پیدایش شد و با تک تک ما دست داد.
چشمان سیاهش با مژههای انبوه، جادوی نگاه غمبارش را دو چندان کرده. پشت سرش راه میافتیم، همچون سربازانی که برای از هم گسیختن قراری نانوشته میرویم. قراری که ناعادلانه میان او و آرزوهایش ایستاده است. و رویای او برای کودکی کردن و ساختن آیندهاش همچون فرمانده این لشگر آرام و بیسلاح و بینشان، ما را پیشمیراند.
مسیر راهپیمائی کوتاه است. زود به خانهشان میرسیم. هر کدام که وارد میشویم از حیاط پاکیزه و سنگکاری زیبای حیاط تعریف میکنیم. میگوید خانههای بالا زیباترند. رویای زندگی در آن خانهها در چشمش برق میزند.
مادر سیاوش همراه با خواهر چهار ساله زیبایش دریا به استقبال ما میآیند. بابا هم با لبخندی دوستانه و سری به زیر، تهمانده سرشکستگیاش از اعتیاد، به ما خوشآمد میگوید.
دو پله از حیاط پایین میرویم تا به اتاق ۱۲ متریشان وارد شویم. خانهای قدیمی با دیوارهای ناهموار که مانند دیگر قسمتهای خانه شانس بازسازی نیافته بود. حدودا سه متر را جدا کرده و اسمش را گذاشتد آشپزخانه. ظرفشوئی در حیاط بود و همسایهها به صورت شریکی از آن استفاده میکردند.
مادر میگوید که سیاوش دوازده سالهاش از هیجان آمدن ما امروز را سرکار نرفته. از درس و مدرسهاش میپرسیم. به یکی از شبه مدارس میرود. هنوز نتوانستهاند مراحل اداری دریافت کارت تحصیل که لازمه ثبت نام مهاجرین افغانستانی در مدارس رسمی است، کامل کنند.
پدر دستپاچه است. ما تمام خانه کوچکشان را اشغال کردهایم و جای نشستن برایش نگذاشتیم.
دریا مدام بابا را صدا میکند و میخواهد بداند که کجا میرود. هر بار که بابا را صدا میزند، با نوایی کودکانه، مهربانی صمیمانه دخترانهاش را به سوی پدر روان میسازد.
به خودمان میآییم و برای پدر جا باز میکنیم تا در میان ما بنشیند. کمی معذب است ولی رسم مهماننوازی را خوب میشناسد.
هنوز دقایقی تا اذان مانده. سفره را پهن میکنیم و بستههای نان و پنیر و سبزی و خرما را بین هم تقسیم میکنیم. دریا از دیدن بستهبندیها هیجانزده میشود و با شیرینزبانی سهم خود و مادرش را طلب میکند.
از پدر میپرسیم چطور سیاوش شیفته موسیقی شد. پدر با نگاهی ستایشگر به سیاوش مینگرد و انگار که از به یاد آوردن خاطرهای، گرمای دلپذیری در قلبش حس کند میگوید، چون من ساز میزدم، او هم به اینکار علاقهمند شد. از یادآوری این که پسرش شیفته او و کاری که میکرد بود، جانی تازه میگیرد و لبخندی عمیق در صورت در هم فرو رفتهاش جا میگیرد.
اذان را میگویند و همه مشغول خوردن میشویم که پدر با دیسی کابلی پلو، غذای معروف افغانستانیها وارد میشود و از اینکه غذا کم است عذر میخواهد. ما که انتظار این گشاده دستی را نداشتیم، اول بشقاب بچهها را پر و مابقی را تقسیم کردیم تا همگی نمکگیر میزبان سخاوتمندمان شویم. رسمی کهن میگوید که خوردن نان و نمک، پیوندها را جاودانه میکند. و ما برای پیروزی در جدالمان با سرنوشت غریبانه این خانواده محتاج این پیوند بودیم.
سفره را که جمع کردیم، دست به دعا برداشتیم و هر کس آرزوئی را که در دل داشت برای این خانه، خانواده و جمع به زبان رساند.
یکی از آرزویش برای شکوفا شدن استعداد سیاوش و دریا و درخشیدن شان گفت.
دیگری از امید و ایمان و استقامت گفت.
آن دیگری روشنی و پاکیزگی برای آن خانه آرزو کرد.
کسی از مهر روزافزون پدری و مادری اسم برد.
محیا هم از ماجرای ملاقات و آشنائیاش با سیاوش گفت. گفت که چطور زمانی که او را در مترو یافت سحر صدای سازش او را به عمق غم این کودک برد.
سرنوشت هر بار سیاوش را سر راهش قرار میداد تا اینکه بالاخره او را راضی کرد تا برای آموختن بهتر موسیقی به کلاس درسی که در خانه ایرانی* برقرار بود، ملحق شود.
گفتیم و گفتیم تا نوبت به آنها رسید.
مادر آرزو کرد که هیچ خانوادهای گرفتار اعتیاد نشود و با اشک داستان رنجش را که پشت صورت آرام و مهربان پنهان کرده بود، آشکار ساخت.
پدر دعا کرد که کودکی مجبور نباشد کار کند و از تصمیمش برای رهائی از هیولای تاریکی گفت.
و سیاوش، سیاوش دستاتش را رو صورت گذاشت و آرزو کرد که هیچ کودکی ناچار نشود برای حل مشکلات خانواده کار کند و روزی برسد که او خواننده و نوازندهای سرشناس شود و در یک سالن واقعی اجرا نماید، نه در متروئی که نگاه سنگین و بیتفاوت عابرین هر روز بارها او را میشکند.
و در آخر میزبانیاش را با نواختن زیبای کیبورد، تنبک و دف و خواندن آواز به حد اعلی رساند و جان ما را در میانه شادی، شگفتی، عشق و اندوه به رقص درآورد.
* خانه ایرانی نامی ست که جمعیت امام علی بر مراکز خود که در حاشیه شهرها تاسیس کرده نهاده است و در آن کودکانی که از تحصیل و توجه محروم هستند بخصوص کودکان کار، تحت آموزش و مددکاری قرار میگیرند.