آزاده ناصری
آزاده ناصری
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

گمان‌ ما و سخت‌جانی‌مان


تا کجا می‌شود درد را به سخره گرفت و تسلیم زخم‌هایی که سرنوشت بر جان‌ ما نشانده نشد؟ تا کجا می‌شود به روی دردها لبخند زد و در مسیر زندگی با قدرت پافشرد؟ تا کجا میل به زیستن می‌تواند بایستد روبروی مصیبت و نهیب بزند که دور شو که من پهلوان و پیروز میدانم؟

بارها و بارها نزدیک شدن به مرز خودباختگی در مقابل رنج را تجربه کردیم. جائی که دیگر توان جنگیدن نداشتیم. که می‌خواستیم نباشیم و نبودن آسان‌تر از زیستن می‌نمود.

بعضی‌های‌مان هم روی مرز بودن و نبودن، عمر سپری می‌کنیم. دست از زندگی کشیده‌ایم و هر روز بیش از پیش در خود فرو می‌رویم و چون سیاه‌چاله‌ای اطرافیان خود را نیز به وهم و تاریکی ضمیر خود می‌کشانیم. زندگانی مرده. یا مردگانی متحرک. چیزی خلق نمی‌کنیم. یاد نمی‌گیریم. به شکوه هستی باور نداریم و خیال مرگ را چون بالاپوشی سنگین همواره با خود حمل می‌کنیم و در آن پنهان می‌شویم‌.

مرگ عزیزان، فقر، غربت، مورد خشونت واقع شدن، محرومیت از تحصیل، بیماری لاعلاج و و و .... هر کدام‌شان به تنهائی می‌توانند خورشید را برای همیشه از زندگی ما بگیرند.

حالا تصور کنید تمام این مصائب بر دوش یک نفر نهاده شود. یک کودک. می‌شود او را برای ناامید شدن از زندگی سرزنش کرد؟ خودمان در مقابل هر کدام از این رنج‌ها چقدر توان و تحمل داریم؟ تا کجا این صلیب را بر دوش می‌کشیم و با لبخندی رنج‌‌بار سرنوشت را به رویاروئی می‌طلبیم؟

قصه تکان‌دهنده یکتا، معنای تحمل و مقاومت برای زیستن را در ذهنم عوض کرد و تکان توان‌فرسا از مواجه با حقیقت رنج یک انسان، دریچه درکی تلخ از درد را به رویم گشود‌.

نوزاد بود که پدر و مادرش به جرم عاشق هم بودن، به جان‌کندن کشانده و از زندگی بی‌بهره شدند. اقوام، این مرگ دلخراش را به آن‌ها وعده داده بودند. هدیه عروسی فامیل دخترک پشتون برای ازدواج با پسرکی از تبار هزاره، چیزی جز سر بر سینه نهاده شدن عروس و داماد نبود.

یکتای شش ماهه و رسول ۴ ساله دو برادر، شاهدان این آئین خونین، در بهت رها گذاشته شدند و درِ دنیا به روی‌شان بسته شد. چه می‌توانستند بکنند جز دست و پا زدن میان مرگ و زندگی. یکتا در جستجوی پستان مادر در تقلا بود. کودک بیچاره راهی جز قوت گرفتن از شیره جان مادر نمی‌شناخت. اگر پستان‌های پر شیر مادر به دهان نرسید، نمی‌شود از خون جاری او مکید‌؟ در زهدان هم همین خون دوام و رشد جنینی‌اش را دلپذیر کرده بود. طبیعت این تقلای تلخ را در مقام تنها امکان برای زنده ماندن، پیش رویش نهاد. او به فرمان طبیعت فرمانبردار، از گلوی بریده مادر زندگی را مکید. چند روزی را به خلوت در سوگ والدین عاشق‌شان تنها گذاشته شدند. گریستند و جان کندند تا اینکه در گشوده و آغوش در هم شکسته مادربزرگ پناه شانه‌های‌شان شد.

در این در گشودگی آیا نجاتی یافت می‌شد؟ اینکه مانند والدین‌شان جان از کف نداده بودند، از سر مهر خویشان بود یا نفرین نیاکان خشم‌آلوده و ناخشنود؟

ای کاش این قصه همین جا تمام می‌شد. در آغوش امن و مهربان مادربزرگ. ای کاش درد کشیدن هم مثل نان سهمیه‌ای و جیره‌بندی بود و وقتی پیمانه‌ات پر شد از صف بیرون می‌گذاشتندت. می‌رفتی در صف بازی کردن. نقاشی کشیدن. درس خواندن. صف بوسیدن و دوست داشته شدن. صف آرزو کردن و بخشایش. ولی رسم دنیا این‌گونه نیست. هرچقدر نان سخت به دست می‌آید، درد خود آسان می‌رسد. مداد نیست. ولی مواد هست. سایه و پناه نیست. ولی سیلی و تحقیر هست. آموزش نیست. ولی آشوب و نزاع هست. ولی ولی ولی.

مرا برای زیاده‌گوئی سرزنش نکنید. نگوئید چرا نمی‌روی سر اصل داستان. چرا شعار می‌دهی. تحمل کنید چرا که توان آدم‌ها مثل هم نیست. یکتا، قصه‌ای را زندگی می‌کند که برای روایتش، مجالی از به صف کشیدن صدها صفت می‌جویم تا سینه‌ام را برای جا دادن مرور زندگی زهرآجین یکتا و رسول بگشایم. فقط روایت این قصه، سینه‌ها سوزانده است. دیده‌ام که می‌گویم.

می‌دانید گفتن از کجای داستان سخت‌تر است. آنجایش که قصه پسرکی بی‌پناه پیش از آغاز پایان می‌یابد. قصه رسول، که چهار ساله بود که چهار روز با بدن بی‌سر والدینش تنها ماند. آه تقدیر، ای قرار نانوشته آدم‌ها، که اسم خودت را گذاشتی سرنوشت تا تقصیر رنج فرزندان طردشده و تنهاشده‌ بشر را به گردن آسمان بیاندازی، زندگی رسول را برچه نوشتی که از خون‌ پاک نمی‌شود؟ با کدام دست، که خشم همواره، تازیانه بی‌کسی‌اش بود. این رشته کوتاه چند سطر داشت که این همه زخم رویش جا شد؟ به حقِ گردن خونین رسول در آخرین لحظات زندگیش، این چیره‌دستی شوم و پرشرر تو، مستحق پاداشی جز دشنام و نفرین هر لحظه زندگان نیست.

باز هم در به روی رسول بسته شد. رسول دوازده ساله؛ و اگرچه نزاع کودکانه بود، مرگ پیر، با کارد میوه‌خوری بر گردن رسول بوسه زد. ترسیدند. فرار کردند. رسول بی‌کس باز هم تنها ماند تا پشت دری بسته مانند همان دری که سوگوارش کرده بودند، جان بکند. نفرین بر این درهای بسته. نفرین به قلب‌های سیاه پر کینه نفرین بر چاقو‌های بر گردن. نفرین به فقر. به بی‌کسی. نفرین به بی‌نام و نشان بودن. نفرین بر غریب ماندن.

پیدایش کردند. دیر پیدایش کردند. زخم اگرچه کاری نبود، در کوزه زمان از دست رفته، بدل به شوکران زهرآلودی شد که در کام رسول، سردی و تلخی بی‌جانی را نشاند.

شب پایان نمی‌یابد. شبی که مثل روز آشکار در کوچه‌های فقر و غربت می‌چرخد و بر تن کودکانی که تنها به جان خود وابسته‌اند، زخم می‌زند. می‌کشد و از هم می‌درد. شب تازیانه بر دست بر پشت کودکان صلیب می‌نهد تا بر سکوی ظلم خود چهاربندشان کند. چهاربند بر صلیب بیگاری، اعتیاد، دزدی، فحشا و قتل.

رسول رفت تا یکتا تنهاتر شود‌. او دیگر رسول نداشت تا یگانه بودنش را فریاد بزند. تا بگوید که چقدر دوست‌داشتنی است. رسولش نبود تا پیام درد و رنج‌هایش را به گوش غریبه و آشنا برساند. یکتا بی‌رسولش غریب‌تر شد و پشت تا شده مادربزرگ خمیده‌تر، یوغ زندگی را بر گردن پیرش چون دشنامی می‌کشاند.

آه غربت، غربت شب‌وار و ناتمام مهاجر افغانستانی؛ قلبم را در خون و اندوه می‌چلانی. درد می‌کند. قلبم درد می‌کند. این را می‌فهمی؟ پس تمام کن این شکنجه مداوم بودنت را. از این شهر برو. بگذار کودک افغانستانی بخندد. بگذار در شادی غرق شود و در چشمان ترسان ما روی دریای خروشان حیات، چون موج‌سواری زندگی بیاموزد.

می‌دانم، می‌دانم باید به خودم مسلط شوم. و از آه و نفرین دست بکشم. زندگی که همه‌اش تلخی نیست. از روزهای شیرین یکتا هم می‌گویم. می‌گویم تا نگوئید چقدر دنیا را سرد و سیاه می‌بینی. می‌گویم از دری که گشوده شد. گشوده به مهر. دری گشوده به امن و امان. به دوا، به بازی. به شعر. به امید. می‌گویم از خاله‌ها و عموهائی که چون پدر و مادر پناه شدند. چشم شدند. گوش شدند. دیواری شدند میان یکتا و قرارهای غدار، تا در سایه خود پنهانش کنند. قرارهایی که تاب دیدن عشق والدینش را نداشتند. که سهم شادی شانه به شانه رفتن دو برادر را بر آنها حرام می‌دانستند.

وقتی همه قرارها برقرار ایستادند تا نیستش کنند، درِ خانه‌ای، خانه‌ای ایرانی، خانه ایرانی جمعیت امام علی گشوده شد. گشوده شد تا غربت و درد تمام شود. تا ناامیدی ناتوان شود. در را گشودند تا قصه سرنوشت سراسر درد یکتا را از سر بنویسند.

یکتا حالا چندین رسول دارد که مثل پروانه دورش می‌گردندند و قصه یگانگی قلب مهربان و چشم اشک‌بارش را فریاد می‌زنند.

ای کاش می‌شد یکتا را به جائی برد که حتی دست سرنوشت هم توان یافتنش را نمی‌داشت. اگر همچین جائی بود خاله‌ها و عموها و برادران یکتا او را به آنجا می‌بردند. ولی دریغ. دریغ که توان گریختن از سرنوشت، آن زمان که سفیر درد و رنج می‌شود ممکن نیست.

به خاله فریبا گفت که پایش درد می‌کند. که دمی درد رهایش نمی‌کند.

چرا حالا؟ چرا وقتی که رویای درس خواندن، نقاشی کشیدن و در آغوشی امان یافتند ممکن شده بود، باید این درد او را درمی‌یافت؟ پیمانه درد یک پسر دوازده‌ساله مگر چقدر است؟

چه دردی؟ می‌گویند اسمش دیستروفی عضلانی است. بیماری که کم‌کم عضلات را ضعیف می‌کند. توان را از دست و پای آدم می‌گیرد. دیگر نمی‌توانی بدوی. نمی‌توانی راحت مداد در دست بگیری. حتی نفس کشیدن هم دیگر آسان نیست. امید زندگی برای اسیران این بیماری زیاد نیست. تمام عضلات ارادی که از کار افتادند، می‌رود سراغ عضلات غیرارادی، مثل قلب؛ و آنجا قصه تمام می‌شود. دکترها گفتند نهایت فرصت یکتا تا ۱۸ سال است.

این بیماری با زمینه ارثی ایجاد می‌شود. یادگاری دیگر از نیاکان نشسته بر مسند خشم و انتقام. انگار بمبی ساعتی را از طریق خون در او جا نهاده بودند و درست زمانی که یکتا در آستانه آزادی از بی‌سرانجامی بود، بمب فعال شد و او را زمین‌گیر کرد.

چگونه باید با این درد کنار آمد.منظورم درد بیماری نیست. این درد که تو باید همیشه در لیست دردمندان باشی. که انگار رنج‌ها تن تو را نشان کرده‌اند و مثل کبوتر جلد، بام تو را آشیان خود می‌شناسند و به سویت پر می‌کشند.

آیا وقتش نرسیده تا یکتا نیستی را باور کند و تسلیمش شود؟ وقتش نرسیده که با زندگی قهر کند و این‌بار خود خواسته، درها را به روی خود ببندد و منتظر پایان این تقدیر دردآفرین شود؟ نباید از جنگیدن خسته شود و تن به فرسایشی زمین‌گیر بسپرد؟

نه وقتش نشده. برای یکتا هنوز وقتش نشده. نمی‌خواهد از خندیدن دست بکشد. حتی اگر در چشمانش اشک بنشیند. با سرآستین پاکش می‌کند و به برادرهایش می‌گوید تا مقوا و مدادرنگی بیاوردند و با هم آدمکی بسازند که قوی است و می‌خندد. مثل آنچه یکتا می‌خواست باشد. او آدم رویاهایش را به کمک برادرانش می‌سازد. یکتا تصمیم می‌گیرد تا زمین‌گیر نباشد که جدی به درس خواندن ادامه دهد و به یافتن درمان و پیشرفت علم امید داشته باشد.

فکر می‌کنید تمام شد؟ فکر می‌کنید این پایان قصه درد یکتا و مادربزرگش است؟ ای کاش این پایان بود. ای کاش می‌فهمیدیم این رنج‌ها چطور او را پیدا می‌کنند. می‌فهمیدیم انتهای این مصائب کجاست. مسیح یک بار بر صلیب کشیده شد، ولی یکتا و کودکان غریب و مهاجر دیگر در عمر کوتاه‌شان بارها و بارها به صلیب کشیده می‌شوند. آن زمان که از داشتن هویت محرومند. آن زمان که از تحصیل بازمی‌مانند. آن وقت که به مزد اندک بسته به سطل زباله می‌شوند. آن زمان که تن نحیف‌شان را به سوزن هورمون بالغ می‌کنند تا به اسم ازدواج بفروشند. وقتی که آسمان، سقف بطالت و پرسه‌گردی‌هاشان می‌شود. آن هنگام که هنگامه افیون از بطن مادر به جانشان می‌نشیند.

درد و رنج زیاد است. زیاده نمی‌گویم.

یکتا تازه داشت با تحلیل رفتن عضلاتش کنار می‌آمد که توپی کوچک زیر چانه‌اش زندگی را به بازی گرفت. نکند؟ نه، نگو. نگو که اگرچه همه درها به روی یکتا و رسول بسته بود، در بیماری و درد همواره گشاده است. نگو که یک بدن، بدن یک کودک، کودکی زیبا و مهربان، هر جا که می‌گریزد، مانند کابوسی باز خود را در دامن رنجی تازه پیدا می‌کند.

ولی چاره‌ای جز گفتن نیست. چاره‌ای جز روبروشدن با حقیقت نداریم. باید بگوئیم. باید به همه بگوئیم که یکتاهای یگانه تنها هستند. که بی‌کسی آهن‌ربای آزار و رنج و زخم است. که خشم و کینه با یکتا و رسول و پدر و مادر و مادربزرگش چه کرد. که سرنوشت بی‌سرانجام آن‌ها با ما چه کرد.

دیگر وقتش شده. باید فریاد بزند. بر سر دنیا فریاد بزند و از بی‌قراری مداومش که قرار دنیا شده شکوه کند. یکتا فریاد می‌زند و می‌گوید، تا کی، تا کجا می‌خواهی بر هستی من بتازی؟ پس درس و مشقم چه می‌شود. مگر برادران تازه یافته‌ام را ندیدی؟ نمی‌ترسی که اشک‌های‌ دلتنگی‌شان تو را، دنیا را به آتش بکشد؟

فریاد می‌زند، گریه می‌کند. می‌ترسد. سرطان ترس دارد. عموها و خاله‌ها هم می‌ترسند. و رنج‌های خودشان را رنجور به گوشه‌ای سُر می‌دهند. انگار دردها و حسرت‌های زندگی که مانند کوهی در پیش چشم‌شان می‌نمود و فرهادی می‌طلبید به جان دادن، به یک نگاه یکتا چون برف آب می‌شوند و ساده می‌نمایند. این پافشاری مرگ، آدم را هرچه بیشتر از بی‌ارزش بودن خواسته‌ها و زخم‌های کوچکش مطمئن می‌کند و فرصتی به چشم‌هایش می‌دهد تا افق‌های پیش رو را واضح‌تر ببیند.

قرار بر این شد که اگر همه تقدیرهای مقدر، بر نیستی پافشاری می‌کنند، آن‌ها سمت زندگی بایستند. قرار شد تا خنده سلطان باشد و فرمان زندگی بدهد.

و قرار شد تا زمانی که زنده‌ایم، بر زندگی بکوشیم.

و این قصه دیگر قصه درد نباشد. قصه کوششی برای عبور از آن باشد.

تهران- اردیبهشت ۱۴۰۲


مشخصات فایل صوتی

گوینده: فریبا صفری

موزیک: باخ air on the G string

زندگیزخم کاریکودک افغانستانیسرطان لنفاویخانه ایرانی
عضو داوطلب جمعیت امام علی، کنشگر اجتماعی، نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید