
سکوت بیپایان، نه آرامش است و نه صلح؛ بلکه فریادی خفهشده در گلوست، کلماتی که هزار بار در ذهن میچرخند، اما هرگز از لبها جدا نمیشوند. این سکوت، نه انتخاب که زخمی است که دیگران بر جان تو گذاشتهاند— زخمی که با هر نفس عمیقتر میشود، با هر نگاه بیتفاوت عمیقتر در وجودت فرو میرود.
سکوت بیپایان، صدای پای زمان است در راهرویی تاریک و بیانتها، جایی که هر قدم تنها پژواک تنهایی تو را بلندتر میکند. این سکوت، دیواری است که دورت کشیدهاند، آجری به آجر، با دستهای بیاعتنایی، با نگاههای فراموشکننده. تو پشت این دیوار میمانی و فریاد میزنی، اما انگار دنیا تصمیم گرفته است گوشهایش را برای همیشه بر روی تو ببندد.
گاهی این سکوت، سنگینتر از تمام شبهای بیستاره است. گاهی این سکوت، یادآور لحظهای است که فهمیدی وجود تو برای کسی اولویت نیست، حتی برای کسانی که فکر میکردی بدون تو نمیتوانند نفس بکشند. این سکوت، خنجری است که هر روز در سکوت در پهلویت فرو میرود، و تو حتی حق نداری نالهای بکنی، چون کسی نیست که بشنود.
سکوت بیپایان، گورستانی از تمام چیزهایی است که میخواستی بگویی، اما هرگز فرصتش را نیافتی. تمام "دوستت دارم"هایی که در سینه ات ماند، تمام "مرا دریاب"هایی که در چشمانت سوخت و خاکستر شد. این سکوت، آینهای است که هر صبح در آن نگاه میکنی و تنها سایهای از خودت را میبینی— سایهای که کمکم محو میشود، چون حتی وجود تو هم دارد به فراموشی سپرده میشود.
و در این سکوت، تنها چیزی که میماند، صدای ضربان قلب خودت است— صدایی که فقط تو میشوی، فقط تو میفهمی، و فقط تو میدانی که چقدر تنهاست. این سکوت، بیپایان است، چون پایانی برای فراموششدن وجود ندارد. این سکوت، بیپایان است، چون هیچ فریادی به اندازهی سکوتی که نادیده گرفته میشود، بلند نیست.