ℛℯ𝓃𝒶𝓉𝒶
خواندن ۱ دقیقه·۸ روز پیش

حرفی برای گفتن


دراز کشیدم و چشمم به سقف سفید اتاقمه

به ثانیه هایی که دارن میگذرن قسم که این زندگی سخت تر و بی رحم تر از چیزی بود که تصور میکردم!

چند سال قبل کی فکرشو میکرد ورق برگرده؟

بخوام صادق باشم به هرچیزی که فکر میکردم عکسش اتفاق افتاد

از رویای کودکیم که خانم دکتر شدن بود و حالا مهندسم

از رویای کودکیم که زندگی توی یه قصر بزرگ رو تصور میکرد و حالا تو لونه مرغم

از رویای کودکیم که زندگی با یه آدم بساز رو تصور میکرد و حالا گوشه گیرترین و کم حرف ترین بشر این کره خاکیم

از رویای کودکیم که زندگی شاد رو تصور میکرد و الان خاکستر مرده جای جای این خونه رو پوشونده

با وجود همه این مشکلات جای تعجب داره که افسرده نیستم و شاید در مرحله ای از افسردگیم که دنده لجبازی رو دستم گرفتم و زیربار این غم نمی‌رم

و هنوز امیدوارم به پایانی که مشخص نیست اما انگار روشنه...


وابستگی به بقیه،شما را زمین گیر می کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید