
چهرهاش همچون بومی کهن است؛ هر ترک بر پوستش، قصهای ناگفته از رنجهای سالیان. اما در میان این شکافها، نوری پنهان میدرخشد؛ نوری که از چشمهایش میجوشد، چشمهایی عمیق و بیانتها، همچون دریایی که هر موج آن بغضی فروخورده را به ساحل میآورد.
قطرهی سرخی که از گوشهی چشمش روان است، شبیه اشکی نیست که از اندوهی ساده سرچشمه بگیرد؛ آن قطره خونِ دل است، درد فشردهی سالها که دیگر تاب ماندن در سینه ندارد. گویی روحش گریسته است، نه فقط چشمانش.
لبهای خاموشش هیچ نمیگویند، اما همین سکوت، فریادی است که گوش جان را میلرزاند. در این تصویر، رنج و زیبایی همنشیناند؛ اندوهی که چهره را میسوزاند، و در همان سوختن، آن را به تابلویی جاودان بدل میسازد.