
"در سکوتی عمیق و بیپایان، او ایستاده است. پشت پنجرهای که زمان را به تماشا میگذارد و افق را در برابر نگاهش میگشاید. گویی این لحظه هیچگاه به پایان نمیرسد؛ زمان در مقابل او از حرکت ایستاده و تنها سایهاش است که در دل چوبهای پوسیده و سنگین پلکان به آهستگی میلغزد. او در این مکان ایستاده، نه برای انتظار، بلکه برای پیوستن به آنچه در دوردستهاست. اما چیزی از آن سوی این افق به او نخواهد رسید؛ تنها سکون است که در دل او جاری است. تمام جهان در این نقطه، در همین ایستادگی محصور شده است و حتی در آن، هیچچیز نمیتواند از او فرار کند. او نه در گذشته است، نه در آینده، بلکه در لحظهای از سکون مطلق، در میان بیپایانی که تنها به او تعلق دارد، ایستاده است."