
آدمها عوض میشوند. نه یک شبه، مثل برگشتنِ یک کلید در قفل. نه با صدای بلند و اعلامِ قبلی. تغییر، بیشتر شبیه به جزر و مدِ آرامِ دریا است. آرام میآید، بدون آن که تو متوجه بشوی، خط ساحلیِ وجودت را کمی جابهجا میکند، نقشهٔ درونت را دوباره میکشد و میرود.
یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی که دیواری که همیشه در برابرِ یک خاطره کشیده بودی، دیگر آنجا نیست. یا ناگهان متوجه میشوی که آهنگی که روزی حالِ تو را بد میکرد، حالا فقط یک ملودیِ ساده است، بیآن که زخمی را تازه کند.
ما هر روز، با هر نفس، با هر نوری که از پنجره وارد میشود و با هر برخوردی که در خیابان داریم، عوض میشویم. سلولهایمان کهنه میریزند و جدید جایگزین میشوند، اما مهمتر از آن، افکارمان، باورهایمان و دردهایمان هم همین کار را میکنند. فقط آنقدر آرام که خودمان متوجه نمیشویم.
گاهی یک آدمِ آشنا را بعد از مدتی طولانی میبینی و میگویی: «تو عوض شدهای.» اما راستی این تو هستی که دیگر با آینهای که آن آدم در برابرت گرفته هماهنگ نیستی. او همان است که بوده، اما نگاه تو تغییر کرده است.
ما قایقهایی بر روی رودخانهٔ زمان هستیم. آب، مدام در جریان است و ما، حتی اگر در یک نقطه ثابت باشیم، هرگز همان آبی نیستیم که دیروز لمسش کردیم.