
هوا که سردتر شد، سکوتِ بین ما هم یخ بست. هر برگِ ریخته، نه یک خداحافظی، که یک زخم کهنه بود روی پوستِ زمان.
بادِ پاییزی با نوای خشک و شکستهاش، مرثیهای میخواند برای تمام آنچه میتوانست باشـد و هیچگاه نبود.
تو رفتی و گویی تمام رنگهای جهان را با خود بردی؛ حالا حتی آسمان خاکستری هم برایم قصههای تکراری میگوید از روزهایی که دیگر برنمیگردند.
در این فصلِ فراموشی، هر برگِ پژمرده، تصویری از توست که دور میشوی… آرام… بیصداتر از یک نجوا.
و من، در میان این همه ریزش، تنها ماندهام با خزانِ دلخویش؛
با خاطراتی که مانند برگهای مرده، اطرافم را فرا گرفتهاند…
سرد… بیروح… و بیامید به رویشی دوباره.
پاییز تمام شدنی نیست؛ اینبار در جان من خانه کرده است.