بابک حسنی
بابک حسنی
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

جهانگرد بدون پا

اولین خاطراتی که به وضوح یادم میاد از پنج سالگیم هست. ما هیچوقت تعطیلات آخر هفته رو نمیتونستیم به تنبلی و آسودگی بگذرونیم. از وقتی3 سالم بود بابا و مامان من رو بغچه‌پیچ می‌کردن و با یه سیستم من درآوردی به دوش یا پشت خودشون میبستن و راه میوفتادند سمت طبیعت. اون میزان از غل و زنجیری که به من بسته میشد تا بتونن من رو با خودشون ببرن رو هیچوقت یادم نمیره. همه از طبیعت زیبایی و رهایی رو به خاطر میارن. ولی من وقتی بهش فکر میکردم یاد پارچه و طناب و بغچه میوفتادم. با پیشنهاد هر سفر آخر هفته من یه آهی میکشیدم و میگفتم باز شروع شد. باز میخوان من رو به یه ضرب و زوری بپیچن لای چندتا پارچه و ببرن وسط کوه و دشت و بیابون. البته انتقام خودم رو میگرفتم. وقتی که مامان و بابا مشغول پیاده روی بودن، من اون پشت روی بوفه جوری لش میکردم که تاثیر وزنم روی دوششون 2 برابر میشد. صدای نفس نفس زدنشون رو که میشنیدم یه خنده‌ی نمکینی گوشه ی لبم نقش می‌بست و تو دلم میگفتم خوبتون شد حالا بِکِشین. البته خیلی هم بد نبود. خوش میگذشت. بالاخره وقتی پارچه پیچ تو ارتفاع حدودا 180 سانتیمتری دار و درخت و کوه و جنگل ببینی احتمالا شرایطت اونقدرها هم حاد نیست. امکانات زیادی هم بهم عرضه میشد. وقتی روی دوش چپ بابا ضربه میزدم به این معنی بود که تشنمه. بابا هم الساعه سرویس دهی رو شروع میکردم و از بغل سمت چپ کوله اش بطری اب معدنی رو میاورد بالا و به من میداد تا تشنگیم رو رفع کنم. وقتی به شونه ی سمت راستش ضربه میزدم، واحد آشپزخونه فعال میشد. بابا مامان رو صدا میزد و یه خوراکی از یجایی پیدا میشد تا شکم شاهنشاه سیر بشه. من یادم نمیاد تا6 سالگیم حتی یک روز از تعطیلات، باسنم رو جای سفت گذاشته باشم. حتی وقتی بعد از سفر یا گردش به خونه میرسیدیم، مسیر در ورودی تا دستشویی رو با همون حرکت آونگی که روی دوش بابا داشتم تکرار میکردم. کلا بعد از مدتی هم خودم و هم حرکاتم به قوس و منحنی تبدیل شده بودند.

اما همه‌ی اینا تا 6 سالگیم بود. یبار توی یکی از سفرها وقتی من صندلی عقب ماشین بین وسایل، کوله ها ، پتوها وبالشت ها گم شده بودم و استراحت میکردم، بابا که پشت فرمون بود خوابش میبره.... دست چپش روی فرمون سنگینی میکنه... ماشین هم که گوش به فرمان فرمون بود به چپ منحرف میشه...... وانتی که از روبه رو بهمون نزدیک میشده ، نزدیک و نزدیک تر میشه .... خواب بابا و مامان عمیق تر میشه..... وانت بهمون نزدیک تر میشه..... خواب بابا و مامان عمیق تر میشه.... وانت بهمون نزدیک تر میشه.....

خواب عمیق تر.... وانت نزدیک تر...... خواب عمیق تر..... وانت نزدیکتر....... خواب عمیق تر..... وانت نزدیک تر...... ///// خواب عمیق تر.... وانت نزدیک تر...... خواب عمیق تر..... وانت نزدیکتر .

.............................................................. (مکث)................................................................

دوباره بغچه پیچ شدم... یه نور سفید میبینم و صدای دستگاهی که بهم وصله و علائم حیاتیم رو چک میکنه. جای طناب بهم یسری لوله وصله.. جای پارچه، آتل و گچ.... جای آسمون آبی یه لامپ مهتابی دراز سفید میبینم که سوسو میزنه.. دیگه دار و درختی نمیبینم. دیگه پدری هم نمیبینم..

توی اون تصادف پدرم بخاطر برخورد فرمون با قفسه سینه اش آسیب میبینه و از دنیا میره. مامان هم تقریبا خرد و خاک شیر میشه.. نخاعش اسیب میبینه و قدرت راه رفتن برای همیشه ازش گرفته میشه. قدرت راه رفتن برای زنی که اسودگیش و نهایت لذت بردنش از زندگی توی سفر بود برای همیشه ازش گرفته میشه.. اما من. من بخاطر اینکه صندلی عقب نشسته بودم و بین هزارتا وسیله و پتو و پارچه گیر کرده بودم نهایتا با یسری شکستگی و زخم و جراحت از بیمارستان مرخص میشم.

همیشه صبح ساعت 7 با الارم گوشیم از خواب بلند میشم. اولین کار اینه میرم سمت کشوی قرص ها و داروها و مطابق دستورالعملی که به دیواره زدم. قرص ها رو انتخاب و دسته بندی میکنم. به سمت اتاق مامان میرم تا از خواب بیدارش کنم و قرصها رو بهش بدم. از سمت چپ بدنش بلندش میکنم و وزنش رو روی دوشم میندازم. بغل کردن همدیگه و به دوش کشیدن میراثیه که از زمان سه نفره بودنمون باهام مونده. از نگاه مامان میفهمم که خوشحالش میکنه به دوش میکشمش. چون یاد روزهایی میندازتش که من رو روی کولشون میذاشتن و سعی میکردیم توی سفر از زندگی کوچیک 3 نفره مون لذت ببریم. به مامان کمک میکنم که روی ویلچر بشینه. روی دسته های پارچه ای ویلچر پرچم 20 تا کشوری که که دوست داشت 3 تایی زودتر از بقیه کشورها بریم رو با چسب چسبونده. مامان تمام این 1.5 سالی که روی ویلچره، وقتی ازش خسته میشه خودش رو از روی ویلچر پایین میکشه و سعی میکنه روی زمین بخزه تا اینجوری بیشتر حس حرکت کردن بگیره. . ما توی خونه مون نیاز به فرش و زیرانداز و هیچ چیزی شبیه به این نداریم. وقتایی که مامان روحش از این چاردیواری و جسمش از ویلچر خسته میشه، روی زمین میخزه و با قلمو و قوطی های رنگی که براش خریدم شروع میکنه نقشه ی جهان رو روی سرامیک کف خونه میکشه. تمام کشورها رو با مرزهاشون مشخص میکنه ولی 20 تا کشوری که ارزوش رو داشت اول از همه بره رو با جزییات بیشتر میکشه. جوری که رودخونه ها و شهر ها و جاهای بکر و دیدنیش با جزییات کشیده شده. رنگ آبی تیره برای دریاها و رودخونه ها. آبی روشن برای ابشارها. آمازون تازه آبیش تیره تر از بقیه هم هست چون سوگلی مامان محسوب میشه. زرد روشن برای کویرها. کرم برای سواحل برزیل. نارنجی برای اتش فشان. سفید برای هیمالیا بخصوص توی زمستون. دیگه از سبز نگم براتون که هنوز به تعدادی که باید رنگ سبز توی دنیا تولید نشده که بتونه نیاز مامان برای نشون دادن دشت، جلگه؛ جنگل، مرداب، باتلاق، نیزار و هزارتا زیرشاخه‌ی دیگه رو برآورده کنه.

آفریدگارِ کفِ سرامیکِ خونه‌ی 78 متری در امیرآباد شمالی وقتی که زمین روخلق کرد و دریاها و کویرها و جنگل ها وکوه ها رو کنار هم چید و رنگ آمیزی رو تکمیل کرد، حالا اصل بازی براش شروع میشه و با قلموی فیلبرت شماره 10 و رنگ خاکستری تیره، مکان‌ها و جاهای دیدنی رو با جزییات بیشتری به نقشه اضافه میکنه. خونه‌ی ما یه خونه‌ی تقریبا مربعی بود. هال که وسط خونه بود میشد ایران و وسط هال میشد کویرهای مرکزی ایران. برای اینکه وقتی توی کویر میخوابید بتونه آسمون صاف و پرستاره اش رو ببینه، یه لوستر خریده بودیم که نورش چند نقطه‌ای و و سفید بود و با یه پارچه‌ی آبی رنگ تُنُک احاطه شده بود. وقتی روشنش میکردی نورهای نقطه ای سفید از پارچه ی آبی رد میشدن و روی سقف دیوار یه آسمون آبی رنگ با ستاره‌های سفید تشکیل می‌شد. وقتایی هم که میخواستیم چرخش صور فلکی و کهکشان رو بهتر ببینیم، مامان چوب دستی بلوط قدیمیش که همیشه هم‌قدم سفرهاش بود رو به دست میگرفت، دسته‌ی جارو رو هم با طناب بهش میبست، من رو کنار خودش روی زمین و روبه سقف میخوابوند، با چوب دستیش به لوستر حرکت میداد و گردش ستاره ها شروع میشد.

منطق مامان توی اینکه کدوم کشور موقعیتش کجای خونه باشه هم فوق العاده بود. دستشویی هند بود. چون هم توش می‌شد احساس آرامش کرد و هم اینکه کلا جای خوش بو و تمییزی نیست. از دستشویی که به سمت شمال میرفتی به اتاق خواب میرسیدی. اتاقی که کوچیک بود و بخاطر کولر گنده ای که توش قرار داشت، همیشه به اندازه نپال و هیمالیا سرد بود. حموم هم طبیعتا آمریکای جنوبی و نزدیکی های آمازون بود. پرآب و دارای تنوع معنادارای از حشره ها و جانوران.

خلق جهان برای مامان دقیقا 1 سال و 6 ماه و 6 روز طول کشید. حالا دیگه بوی سفر از همه جای خونه به شماممون میرسه. دیگه از اون خانم 60 ساله‌ی افسرده ای که صبح به زور من از خواب بلند میشد خبری نبود. خودش هر روز صبح ساعت 7 از خواب پا میشد. با تقلای زیاد خودش رو به روی ویلچرش میرسوند. زودتر از آلارم گوشی من رو از خواب بیدار و منو به صرف یه صبونه دونفره دعوت میکرد. شکممون که حسابی سیر میشد و اماده سفر میشدیم، مامان من رو روی پای خودش روی ویلچر می‌نشوند و جهانگردی ما شروع می‌شد.

جهانگردی‌های من و مامان یک سال دیگه هم با قدرت ادامه پیدا کرد. توی کل این دو سال و اندی که از تصادف مامان میگذره، بیشتر، روح مامان بوده که جسمش رو میکشیده. ولی این اواخر دیگه روحش اونقدر زور نداشت که جسم خسته و نحیفش رو تاب بیاره. کم کم گوشت پاهاش ریخت، دستاش لاغر شد و صورت خوشگلش تبدیل شد به زمین بازی هرچی گودی و چین چروکه

.............................................................. (مکث)................................................................

مامان یک ماه بعد مرد. ولی من کوچکترین جهانگرد دنیا شدم...



مکتب‌خونهمکتب‌خونهبابک حسنیبابکحسنی
بیگ بنگ. عصر یخبندان. و حالا محتوا ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید