با برگ اول دستمال کاغذی که از جعبه میخواست بیرون بکشد همیشه مشکل داشت ، از روزی که دستمال اقتصادی آمده بود مشکلش بیشتر شده بود.
برای چندمین بار داشت فیلمطوقی را می دید ، ساعتش را نگاه کرد ، تلویزیون را خاموش کرد و به سمت درب خروجی رفت .لباس از قبل تنش بود .
داشت پیاده روی کنان به سمت محل قراری که داشت میرفت ، کارگری که در آنطرف خیابان جعبه های دستمال کاغذی را از کامیونی خالی میکرد نظرش را جلب کرد .
به سمت او رفت ، صاحب مغازه ای بزرگ در اتاقی شیشه ای نشسته بود و خیلی راحت دستمال کاغذی را از جعبه اش بیرون می آورد.
صدای رادیوی مغازه او را به کودکی برد.
خاطرش که فیلم شد یادش آمد سالهاست رادیو ندارد ، یعنی سالهاست رادیو گوش نداده است.