روبرویش که ایستادم با چشمانی نیمه باز نگاهم کرد ، پرسید باز عکس؟گفتم از سر زیبایی تو باید عکس گرفت . گفت فکرمیکنی خربزه زیر بغل من جا می شود؟ گفتم فکرکنم از چیزی ناراحتی .
آه کوچیکی که صدایش را بزور میشنیدم کشید . از حسرت همیشگیش برای هم خانه شدن با یک نویسنده چاق گفت ، کنارش می شود نشست و ساعت ها زیر باد کولر خنک خانه اش عشق کرد .
عجله برای ادامه گفتنش وادارم کرد بپرسم پس غذا چی؟گفت چاق است. هم غذا میخوریم هم لش میکنیم هم صدای رادیو
از حرفهایش کلافه شده بودم آنقدر گرم بود که عکسم را انداختم و دستی برایش تکان دادم و رفتم .
وقتی داشتم پیاده روی میکردم یعنی پیاده راه میرفتم به آن نویسنده چاق که میتوانست در خانه اش فقط رادیو و گربه داشته باشد فکر میکردم. چه دلزدگی از تلویزیون داشت که چاق شده بود.