بهرام نوذری
بهرام نوذری
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

قصه‌های من قسمت سیزدهم

آخرین باری که شامپو به چشمم رفت همین چند دقیقه پیش بود . مغز درد داشت امانم را میبرید.
گوشی موبایلم را برداشتم و سرکی در فضای مجازی کشیدم . خبر شوکه کننده ای بود ، دوست من ، دوست خوب من ، بروس مرده بود .
باورش برایم سخت بود،به تمام اعضای خانواده اش و دوستانمان زنگ زدم با اینکه می‌دانستم هزینه تماسم خیلی زیاد میشود و همه خبر را تایید کردند .
بروس ویلیس مرد
تمام روز ، وقتی داشتم پیاده روی میکردم یعنی پیاده راه میرفتم به آخرین دیدارمان در کافه ای آنطرفتر فکر میکردم که می‌گفت میدانی چه چیزی مرا آرام می کند ، طبق معمول من از همه جا بیخبر جوابم منفی بود و ادامه اینکه صدای رادیوی قدیمی مادربزرگ اول صبح بیدارم کند و بروم سر سفره صبحانه چای شیرینم را هم بزنم .
بروس سالها با اینکه خودش بازیگر بود و تلویزیون داشت اما فقط رادیو می‌شنید ، این خصوصیت اخلاقی ویژه اش باعث شده بود تمام دوستانمان بیشتر دوستش داشته باشند .
صدای عربده ی یک موتور سوار هیجان دوست بودن با بروس ویلیس را از سرم بیرون کرد ، عذرخواهی کردم و به پیاده راه رفتنم ادامه دادم .
فکر داشتن رادیو مغز دردم را تسکین میداد .


بهرام نوذریسینماتلویزیونرادیو
کارگردان سینما ، فیلمنامه نویس ، طراح صحنه و لباس ، نقاش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید