داشت وسط کوچه میدان داری میکرد ، از ماشین که پیاده شدم نگاهم کرد و گفت بیا اینجا کارت دارم . رفتم .
گفتم چیه سلطان وایسادی اینجا خبریه ؟؟
گفت همش که نمیشه خوابید و دراز کشید یه وقتاییم باید ایستاد و دید .
گفتم اینم حرفیه اما ما هرچی تورو دیدیم اون شکلی دیدیم .
گفت تو خواستی اونجوری ببینی ، بالا پایینامونو که ندیدی .
گفتم صدام کردی اینارو بگی
گفت نه ، صدات کردم بگم چه پیچ رادیو رو زیاد و کم کنی چه کانال تلویزیون و عوض کنی چه هر روز یه قصه ای بنویسی .یه جایی میبینی خودتی و خودت . دیگه چیزی برای نوشتن نداری .
مبهوت ایستاده بودم و فقط میشنیدم تا آنروز هیچوقت اینگونه نصیحتی از او نشنیده بودم . تمام پله های خسته ی آپارتمان، چهره ی شیرینش روی دیوارها بود .کلید به سختی قفل درب را باز کرد . خانه مثل همیشه صدای نویز یخچال را بغل کرده بود .