داشتم سیگارم را میکشیدم ، بی هوا دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت نکش ، گفتم آخر همدم دیرینیست ، رها کردنش خدارا خوش نمی آید .
گفت هستم ، گفتم میدانم هستی اما خیلی زودتر از زودتر میروی ، گفت نه ، تو سیگار که میکشی از تنهاترین جایی که می آیی می کشی .
به خودم که آمدم دیدم چند روزهایی از آخرین سیگارم میگذرد و خدا را خوش نیامد .
به اطرافم که کنجکاو تر شدم یادم آمد من دارم قدم میزنم ، یعنی پیاده راه میرم.
آخر وقتی خانه ات تلویزیون نداشته باشد یعنی تلویزیون نداشته باشی آدمهای داخلش تو را نمی بینند.