بهرام نوذری
بهرام نوذری
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

قصه های من قسمت هفتم

داشتم سیگارم را می‌کشیدم ، بی هوا دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت نکش ، گفتم آخر همدم دیرینیست ، رها کردنش خدارا خوش نمی آید .

گفت هستم ، گفتم میدانم هستی اما خیلی زودتر از زودتر میروی ، گفت نه ، تو سیگار که می‌کشی از تنهاترین جایی که می آیی می کشی .

به خودم که آمدم دیدم چند روزهایی از آخرین سیگارم می‌گذرد و خدا را خوش نیامد .

به اطرافم که کنجکاو تر شدم یادم آمد من دارم قدم میزنم ، یعنی پیاده راه میرم.

آخر وقتی خانه ات تلویزیون نداشته باشد یعنی تلویزیون نداشته باشی آدمهای داخلش تو را نمی بینند.

قصهسینماترک سیگارتلویزیون
کارگردان سینما ، فیلمنامه نویس ، طراح صحنه و لباس ، نقاش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید