کیک تولدش را که برید چشمانش به من دوخت ، گفت این بهترین سورپرایزی بود که میشد .
تمام دنیا را درآن لحظه مالک بودم ، چند ماهی از تولدش گذشته بود اما خوب به دیر رسیدن من عادت کرده بود . کافه بر خلاف کافه های دیگر که صفحه گرامافونشان میخواند رادیوی تک موجش بنان پخش میکرد .
دستم را گرفت ، انگار جانم را به جانش بست ، بغض کرده بودم و دلم میخواست هیچکس را نبینم .
گفت میدانی خیلی وقتها دیر رسیده ای ، وسط حرفش لخت شدم و پریدم که یادش برود گوشه دلش از من شاکیست . کلی خندید .
قوزک پای سمت چپم شروع به گز گز کرد ، دردم را که دید گفت تا در کافه برو خوب میشوی .
رفتم ، ترس از آستینم آویزان شد ، برگشتم ، میز از همیشه خالی تر بود و تمام کاغذ های خط خطی روی میز قصه ی ناتمام را تمام نمیکرد . به اتاقم رفتم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.