شکم گلوریا آنقدر بالا آمده بود که از دور میشد حدس زد . باردار و هرآن نزدیک تولد بچه اش بود .
آن روز تیم بسکتبال لس آنجلس لیکرز با بوستون سلتیکس فینال ان بی ای را برگزار میکردند ، گلوریا عاشق لیکرز بود اما لری برد نمیدانست گلوریا باردار است ، شاید اگر میدانست آنروز را خوب بازی نمیکرد یا هرکاری میکرد لیکرز برنده شود .
لیکرز فینال را باخت ، گلوریا رادیو را خاموش کرد و لبرون جیمز به دنیا آمد .
دو سال پیش وقتی که لبرون داشت هزار امتیازی میشد ، گلوریا در پارک کناری خانه ما داشت بافتنی ای برایش می بافت . من مشغول پیاده روی بودم .
صدایم کرد و خواست کنارش بنشینم،نشستم.عکس رادیوی ترانزیستوری قدیمی را از توی گوشیش نشانم داد و گفت آن وقتها تلویزیون کم بود یا نبود بیشتر خانه ها مثل خانه تو تلویزیون نداشتند . آدمها دلشان خوش تر بود .
این را گفت و نگاهم به چهره ی سیاهش با موهای سفید وز شده که نشان میداد چقدر سخت ایام برایش گذاشته گره خورد . دوست داشتم بغلش کنم و بگویم گلوریا تو جذاب ترین پیرزن سیاه پوست محله مایی اما ترسم از لبرون این اجازه را به من نداد.
با او خداحافظی کردم و ساعتها به رادیوی ترانزیستوریش فکر میکردم . صدای شاطر که میگفت چنتا نون میخوای خاطرم آورد امسال دوسال ازآن سال گذشته است.