از موتورسیکلت که پیاده شدم خیسی عجیبی تمام کمرم را گرفت ، گرم بود . جوری که تمام گربه ها دراز کش سایه را معامله میکردند.
به درب مغازه اش که رسیدم دیدم چند نفر داخل و چند نفر بیرون نشسته اند . یا کالباس میخوردند یا پیتزا.
مغازه ای کوچک با کلی آویز از در و دیوار و تابلویی که عجیب خودنمایی میکرد ، خالی بندی ممنوع .
گفت چی میخوری،گفتم سبزیجات ، گفت گوشت ، گفتم پولش را ندارم مدتهاست نمیخورم .
تلویزیون مغازه اش خاموش بود و صفحه سیاهش من را نشان می داد .
صدای رادیو آنچنان بر فضا شناور بود که کنجکاوانه از او پرسیدم همیشه رادیو میشنوی ؟
گفت نه ، هر وقت ترجیح میدهم آدمها را نبینم .
تمام عصر را پیاده راه میرفتم یعنی پیادهروی میکردم و به رادیوی مغازه پیتزا فروشی فکر میکردم .