چهارپایه رو کنار دیوار گذاشتم
بالا رفتم و دونه دونه گیرههای پرده رو درآوردم
پرده اتاق خیلی خاک گرفته بود
باید عوضش میکردم یا میشستمش
اوایل زندگیم خونه اولی که رفته بودم پنجره زیاد داشت و کلی پرده و توری از قدیم مونده بود،قدیمی شده بودن اما سالم و تمیز بود.
بلد نبودم پرده نصب کنم اما تلاشم و کردم بعد از کلی زمان بالاخره تموم شد.
گه گداری وسط کار خودم و فحش میدادم
از وقتیکه سرکار نمیرفتم حس بدی داشتم
حس بی ارزش بودن
یا بدردنخور بودن
اینکه فقط باید بشورم و بپزم
آخر سر هم هیچی... همسر میگفت کی گفته بکنی؟
شبها کمر درد یا پا در میشدم
همسرم زودتر از من خوابش برده بود
و گاهی میگفتم چرا توقع داری از کسی
چرا منتظری! چرا محبت و گدایی میکنی؟
باز از خودم شاکی میشدم
شیشه ها هم گردو خاک گرفتن آنقدر هوا آلوده شده
زندگی و خاک برداشته
اگر هم تمیز نکنم کسل میشم و بی حال
مدتی تصمیم گرفته بودم دست نزنم به هیچ چی
اما همش خواب بودم و بیکار
کلافه میشدم
کار اتاق تمام شد
رفتم سر پذیرایی و آشپزخانه...
آنقدر که هرروز اونجاها چرخیدم برام آب خوردن شده.
زودتر از همیشه تمام شد
حوصله گوش کردن موسیقی نداشتم
پیامک های قسط ها و تسویه شهریه مدارس ،اعصابم و بهم ریختن
خسته شدم
سرامیک ها هم تی کشیدم
گلدانهام هم آب دادم
بعد من کی به اینا میرسه
با خودم گفتم حتما خشک میشن و میذارنش دم در
بچه هام چی میشن
باز به خودم میگم بزرگ شدن
بعدش هم مادربزرگشون هواشون و داره
اونجوری که همسر میخواد، غذا سر ساعت امادست...
کف پام داغ شده، ضربان قلبم تند تر از همیشه میزنه.
عرضه خوردن قرص ندارم
قبلا یه بار اینکار و کردم
فقط دل درد شدم
پرسیدم ،گفتن وقتی مضطرب باشی دارو جواب نمیده.رلیت میگفتن چند باری هم بیهوشی و بیحسی تو بیمارستان زده بودم .جواب نداده بود،چندین بار تکرار کردن تا تونسته بودن بیهوشم کنن
رفتم تو تخت ،دراز کشیدم
دلم میخواست بخوابم
یک خواب خیلی خیلی طولانی
که بیدار نشم
خونه تمیز و مرتب بود
آماده شیون و نظردادنهای بیخودی
که آدم خوبی بود، اع جوون بود،اع چرا چی شد.... در نهایت هم برن پشت سرم تا مدتها صفحه بذارم و حرف بزنن
حتما بعد مدتی هم برای همسرم آستین بالا بزنن
با من شاد نبود راضی نبود
شاید یا شخص دیگه ای بخنده
چاقو، تیغ....
جرات همونم نداشتم
یاد دوستم افتادم
تو دوران دانشجویی رگ دستش و زده بود و برای همیشه دستش فلج شده بود و زنده مونده بود
و همه میدونستیم کن دستش چرا معلول شده
و از دور نمایشگر عالم و آدم شده بود
و خودش همیشه لبخند تلخی داشت
که از عدم موفقیتش ناراضی بود
اینجور لحظات باد همه میوفتی
حتی داستانهایی که فقط شنیدی
راستی چقدر ترسوترین آدم شده بودم...
آدما وقتی حس میکنم موفق عمل نمیکنن
یا بدرد نخورند
دلشون نمیخواد ادامه بدن
دوست دارن تموم کنن
قبل از اینکه تموم بشن
کمکم یاد شکست هام افتادم
شکستهایی که خیلی تلاش کرده بودم و نشده بود
قبلا هم اینطوری شده بودم
هرکاری میکردم نمیشد
و
رها کرده بودم
همه چیز و...
یاد پنیک های بیموقعم میوفتم که درد سینم خفهام میکرد و خدا رو التماس میکردم
بهم زمان بده به کارهای موندهام برسم
حالا چه کاری نمیدونم
فقط دست و پا ... تقلاهای اضافی...
سرم چقدر پر از همه چیز هست و در عین حال خالی از همه
درد سرم
چشمام و سنگینتر میکنه
چشمام و میبندم و میخوابم
بیدار شدم کلی کار دارم....