یک عدد سیب زمینی متوسط را انتخاب کردم
جلوی سینک ایستاده بودم و جوانه های بدترکیب بنفش رنگش را نظاره میکردم، برخورد آب و گِل به تی شرتم و حرکتش به سمت سوراخ های منظم در سمت راست سینک را نگاه میکردم بلکه احساس انزجار از لمس جوانه های بدترکیب را تلطیف کند، نمیکرد! بالاترین نقطه سیب زمینی بزرگ ترین جوانه متشکل از چهار جوانه بدترکیب بنفش مثل یک جوش چرکی بزرگ روی پیشانی به چشم میآمد. برخورد نوک انگشتانم با آن باعث شد چشمم را ببندم و لرزش کوتاهی بر تنم حمله کند.
سیب زمینی را پرت کردم وسط سینک و به کابینت کنارش تکیه دادم، هنوز چشمم را باز نکرده بودم. نفسم مقطع و سنگین شده بود.از پنجره بزرگ کناری میتوانستم هوای ابری پاییز را ببینم که انگار فقط داشت از تابستان رد میشد و میخواست عرض ادبی بکند.
چاقوی دسته سبز را که در خانهمان به چاقو تیزه معروف بود از کشوی همان کابینتی که به آن تکیه داده بودم برداشتم. به سیب زمینی وسط سینک کنار سوراخ های منظم سمت راست نگاهی انداختم، جلوتر رفتم، جوانه ی بزرگ مثل یک لاشخور بر جنازه کرگدنی چمباتمه میزند بر سیب زمینی چمپاتمه زده بود و با دهان خونی به من نگاه میکرد. یک قدم به عقب برگشتم . نفس عمیقی را داخل ریه هایم فروبردم و دو قدم به جلو برداشتم. جوانه بزرگ با نگاهی غضب آلود ریشه هایش را با تمام قدرت در جان سیب زمینی فرو میبرد. نه! نباید اجازه میدادم
نفسم را بیرون راندم و چاقو را بالا بردم، سیب زمینی تسلیم شده و مضمحل گوشه سینک افتاده و بوی تعفنش تنفسم را مختل کرده بود. جوانه قهقه میزد و به چشم هایم خیره مانده بود. فقط باید جوانه را ببُرم.
فقط باید جوانه را ببُرم .
فریاد زدم: فقط باید این لعنتی را ببُرم.
جوانه بزرگ شده بود تمام سینک را پر کرده بود.
میتپید و با هر تپش بزرگ تر میشد
چاقو را محکم در دستم گرفته بودم و فریاد میزدم فقط باید این لعنتی را ببرم.
دماغم به بوی تعفن عادت کرده بود و انزجارم از صدای خنده جوانه به اوج رسیده بود.
به سمت سینک رفتم و چاقو را به سیب زمینی فرو کردم
جوانه میخندید و چشم از من برنمیداشت چاقو را بیرون کشیدم و چند ضربه دیگر به سیب زمینی وارد کردم.
خون به صورتم پاشید اما مانع ضرباتم نشد
صدای نفس هایم با برخورد چاقو ریتم ملایمی به وجود آورده بود. صدای خنده های جوانه بند آمد. داشتم خون صورتم را میشستم که دستم به برجستگی بزرگ و بدترکیب روی پیشانی ام خورد.