من شیرینی میفروشم
جایی فرسنگ ها دورتر کودکی تمام آینده اش را به باد میسپارد و من اینجا راجع به طعم انبه و توت فرنگی با کاستارد حرف میزنم
وقتی که پدری فرزند به زور ۶ ماهه اش را بی سر این طرف و آن طرف میبرد و نمیداند این تکه گوشت هنوز گرم را چه کار باید کرد من کیک تولد توی جعبه میگذارم برای یکی از همین لمپن های اتو کشیده
دنیا اصلا جای خوبی برای زندگی نیست لااقل برای من نبود
کاش جای دیگری برای زیستن میافتم
شاید هم نباید هرگز میزیستم
این شاید ها دردی از دردم دوا نمیکنند
من وقتی روی تخت دوست پسرم خوابیده ام
پسری از ترس میلرزد و من از لذت
نمیتوانم چشم از ارواح به صف شده کودکان چشم بردارم
از بوی گوشت سوخته دماغم پر شده و هیچ نمیشنوم
پر از خشمم و نفرت از هوای تصفیه آب آشامیدنی و رفاه حداقلی
میخواهم بجنگم اما اینجا مجبور نیستم
آدم هم که تا مجبور نشود نمیجنگد