کلی کار داشتم، از کتاب نصفه و نیمه که میخوام تا پایان سال تمامش کنم و از داستانی که باید نمونه برای سال جدید بگیر تا خانه تکانی نصفه مونده و هزارتا کار و برنامه دیگه که دوست ندارم بمونن برای سال جدید ، حس میکنم سال جدید باید با کتاب و داستان و اتفاقای جدید شروع بشه، اما باز طبق عادت تلگرامم باز کردم یه جمله قشنگ خودم که حس کردم باید بشینم یه چیزهایی بنویسم و ذهنم آزاد کنم تا بتونم کارام شروع کنم.
آخر سالی که داره با کرونا تموم میشه، ناگزیر واژه مرگو توی ذهنمون تداعی میکنه، یادمه وقتی ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم وقتی میگفتن فلانی ۳۸ سالگی جوان مرگ شد؟! تعجب میکردم و میگفتم:« اوووو بس بوده دیگه چه خبره من همون ۳۰ هم بمیرم خوبه بابا» ، مرگ تو هر زمانی یه سری ترس به همراه داره الان تو آستانه ۳۰ سالگی واقعا نمی دونم کی خوبه که بمیرم؟ آخه باید پسرها برن مدرسه ، خواهرم عروس بشه، مامانم بیشتر ببینم، بابام بیشتر ببوسم,دامادی پسرها ، مسافرتهای دو نفره بعد بازنشستگی با شوهرم ، نوه دار شدن ، وااای من کلی کار دارم، کلی کتاب نخونده و حرفهای ننوشته دارم.
اره خلاصه داشتم فکر میکردم بزرگ که میشیم واقعا آرزوها و مشکلاتمون بزرگتر میشن و مارو بیشتر و بیشتر به موندن وابسته میکنن، درسته که مرگ حق اما خدا جون ما چینی نیستیم ایرانی هستیم ، مارو زنده نگه دار تا جهان اولی شدن کشورمون ببینیم ، تا به خود کفایی برسیم و حرف اول تجارت دنیا رو بزنیم، خلاصه خدا جون مارو خفاش نخورده و دهن سوخته از دنیا نبر
الهی آمین