میدونید گاهی آدم توی زندگی یه جاهایی توی دوراهی میمونه و میشه حکایت ملا نصرالدین،
من دوتا پسر کوچیک دارم که هنوز هم باهاشون درگیرم یکی خرداد ۹۶ و یکی خرداد ۹۷ به دنیا اومده.
ماجرا از روزی شروع شد که فهمیدم برای دومین بار باردارم و خوب یه حجم سنگینی از کلافهگی و ضعف روی دوشم سنگینی میکرد.
تو اون دوران مدام توی دوراهی بودم.
اولین سوال تکراری اینجوری بود : میخواستید؟
من توی ذهنم به صدها راه سقط جنین و سالی که زندگی میکردیم فکر میکردم و از خودم می پرسیدم الان چی بگم که درست باشه؟
خوب طبیعی که اگه هست پس حتما میخواستیمش.
بعد هول میشدم و به آدمهای مختلف جوابهای مختلف میدادم.
چون واقعا خودم هم گنگ بودم.
و راستش حوصله نصیحت نداشتم.
بعد دومین سوال اینکه سخته اره؟
بعد من دوباره تو دلم میگفتم :«خوب معلوم که سخته داره پدرم در مییاد بابا» بعد میگفتم:« نکنه خیلی ناله کنم بگن خوب خودت خواستی؟»
خلاصه که من با هر منطقی یه سری جواب میدادم بعدها فهمیدم برای بعضیها محکوم شدم به آدم بیخیال که خواسته دومی آورده و برای بعضی به ادم بی سواد که وای! ناخواسته بوده, گفتن اره دیگه بیخیال سخت نمیگیره, آخه اذیت نمیشه و و خلاصه هزاران چیز دیگه. . .
حالا تازگی در مقابل بعضی سوالها فقط نگاه می کنم، میگم نمیدونم چی بگم والا!
چون میدونم در نهایت من قضاوت میشم, پس دیگه خودم آنقدر برای تحلیل و بررسی جوابها به زحمت نمیندازم.
فقط خواستم بگم من فهمیدم آدمها اونجور که بخوان شما رو قضاوت میکنن، شما هدفهای خودتون دنبال کنید.
نفس عمیق بکشید، شانه هاتون سفت کنید، بالا ببرید و یکباره رها کنید؛ همزمان بگید : بیخیال خودم رو عشقه
« بچه داشتن خوبه باور کنید »
« مشکلات فقط توجیههای خوبی برای تلاش نکردن هستن»
نیلوفر بصیرت