بی‌حد
بی‌حد
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

پدرنوشت - روزنگار، جمعه 1400/06/26

آرام پدر، سلام
از 3 ماه پیش که اولین سونوی تو را دیدم و مات و بهوت به دستگاه بدون هیچ عکس‌العملی ماندم، بیشتر به خودمان کردم، به رابطه‌مان، به خیلی چیزها ...
و از آن روزی که امیرمنشی بابت تو بهمان تبریک گفت و توصیه مراقبت بیشتر از مادرت، و نوشتن روزنگار را کرد تصمیم داشتم که برایت هر روز بنویسم، چون فهمیدم که تو از همان روزها حال و هوای این دنیا را با یک واسطه درک میکنی، حالا که دیگر صداها را هم میشنوی ...
اما راستش را میدانی من کمی اهمال کاری کردم، خدا مادرت را نگهدارد، او زودتر از من شروع کرده، آخر من در به تعویق انداختن او را هم گاها نگران میکنم، امروز که دیگر میدانستم شروع میکنم، از او پرسیدم

- تو برای آرام چیزی مینویسی؟
- آره
- ااا ! هر شب داری مینویسی؟
- هر شب که نه بعضی وقتا که حالشو دارم
- کجا؟
- تو دفترش
- منم میتونم بخونم
- نه
ااا، چرا؟!
- میدم به خودش اگه دلش خواست خودش بهت بده که بخونی
- باشه پس، خیلی هم ممنون

و اما امروز
اموز با مادرت حرمان هم شد
یعنی راستش از دیروز بر سر زدن واکسن کرونا با هم داستان داشتیم، نمیدانم چرا برایم زدن واکسن الویت بالایی نداشت، از صبح پرسید و پرسید تا بالاخره زمان دادم که 3 هفته دیگر می‌زنم.
برای ناهار خونه مادر بزرگ (وقتی بیای میبینی‌شان) معنویت دعوت بودیم. با کلی تاخیر ساعت 15 رسیدیم از بابت تاخیر هوا داغ بود و همه کاسه کوزه‌ها هم سر من را پیدا کردند.
اما مادر جات هم فرصت را مغتنم شمرد و داد شکایت گرفت و داستان واکسن را به روز کرد. دردسرت ندهم جان دل، پدرت را به زور بردند و واکسن زدن، تازه کارت ملی هم نداشتم با معافیت پزشکی حرفشان را به کرسی نشاندند ...

کارت من
کارت من



بی‌حدواکسنکروناآرامپدرنوشت
من باور دارم که هر نتیجه‌ای که گرفتم را خودم ساخته‌ام، علاقه‌مند به رشد، توسعه فردی، آگاهی، خودشناسی، سفر، غذا، کتاب، فیلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید