بهزاد.ب
بهزاد.ب
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خاکستر و بانو

ستاره ای در تاریک و روشن آسمان میدرخشد! اکنون می‌تابد یا محو میشود؟ بلندی و پیوستگی سایه های درختان، برای غروب خورشید یا سر برآوردن آفتاب است؟ پروانه ها بر فراز باغچه بال بال می‌زنند، باید تماشای باشد دیدن من، که اینگونه باهم درگیرمیشوند برای دید بهتر داشتن. صدای واق واق سگی از دور می‌آید، حمله گرگی را خبر میدهد یا شروع این نمایش را به دیگر حیوانات؟

نسیم بهاری به آرامی در بین برگ های انجیر به تماشا می‌نشیند.

کوچه آغوش باز کرده برای آمادنت، برگرد. همه‌ی ما منتظریم، دیگر دیر شده، ماه به نیمه ی آسمان رسیده و نیامدی. باید باور کنم نیامدنت را؟!‌ گمشده ای؟ راهت را پیدا کن پسرم!.

بادگرمی از باغ انجیر می‌وزد،‌ دیگر وقت برداشت شده،‌ اما چه کسی می‌تواند؟! این درخت ها به دستان تو خو گرفته اند.

صدای از پشت پرچین می‌آيد، میشناسم، صدای پای تو را میشناسم، چادری سر میکشم و پشت پرچین میروم صدا دور تر می‌شود! میدوم،‌ دورتر و دورتر! دیگر صدایی به گوش نمیرسد...

ابری خود را به ماه میرساند، ایوان تاریک می‌شود، پوتین های تو دورتر و تار می‌شوند، تمام آسمان را ابرهای تیره ای میگیرد،‌ پوتین هایت رفته اند! فقط صدای پیچش باد در برگ‌های انجیر که بر زمین افتاده است به گوش میرسد.

خواب دیدم شمیری از یخِ دریاچه برکشیدی و به سینه خود فرو بردی! سگی در پشت پرچین زوزه میکشد. بخاری از دهانم بلند می شود و تمام حیاط را در بر میگیرید، مه سنگین و سنگین تر می‌شود. دیگر درب حیاط را نمی‌توانم ببینم، مه درب را با خود برده است...

پ.ن : از شعری به همین نام اثر شمس لنگرودی

دل نوشت های که قرار است سوزانده شود را اینجا پست میکنم... آیدی تلگرام: @behzad4200
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید