بهزاد.ب
بهزاد.ب
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پلاستیک سوخته

چیز زیادی از کودکی‌ام را به خاطر ندارم، جز صدای خش خش پلاستیک قرص های مادرم، غیژ غیژ تاب مهد کودک بهزیستی و بوی پلاستیک سوخته! مادرم را فقط با آن صدا بیاد می‌آورم، صدای پلاستیک پر از قرص که دنبال درمانی درمیان آنها میگشت و هیچوقت پیدا نکرد، و البته تصویر تاریک زنی که در کنج اتاق درد میکشید. مهد کودک بهزیستی را حتی کمتر بیاد می‌آورم از خانه که بیرون میروم همه چیز تاریک است... غیژ ... غیژ و دوباره به خانه برمیگردیم و خش ... خش...
بوی پلاستیک سوخته اما خاطرات من از پدر است از «آقایی»...
پدر صبح از خانه بیرون می‌رفت شب با یک گونی بزرگ پر از پلاستیک و وسایل دیگر به خانه برمیگشت تا شاید صبح روز بعد آنها را بفروشد و پولی بدست بیاورد، پولی که احتمالا بخشی را خرج تریاک میکرد و بخشی را هم برای خانه خرید میکرد..
آخ، یک بو را جا انداختم، بوی تریاک... نمی‌دانی که بوی تریاک با کودکی من چه کرده، نمی‌دانی مگر تجربه‌اش کرده باشی...
نعشگی کودکانه از بوی تریاک... عفیونی بود شاید، که همه آن سالها را به فراموشی کشاند و خود مانده و بوی پلاستیک سوخته و آن صداها...




پلاستیک سوخته
دل نوشت های که قرار است سوزانده شود را اینجا پست میکنم... آیدی تلگرام: @behzad4200
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید