مبینا حاج سعید
مبینا حاج سعید
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

رمان بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید


رو به روی ویلیام ایستاد و با لبخند متمسخر اما بی‌حسی گفت:
- جالبه! بیشتر از این‌ها روت حساب باز کرده بودم.
آهی کشید و لبش را به طرح لبخندی کش داد. سرش را کمی متمایل کرد و مردمک‌های بی‌قرارش را به سوی مرد مقابلش کشاند. با درنگی کوتاه، لب‌هایش را تر کرد و گفت:
- چرا الان اومدید، رئیس؟ چرا درست زمانی اومدید که لوتون دادم؟ اگه یکم، فقط یکم زودتر اومده بودید، نه من خیانتکار می‌شدم و نه شما شاکی!
دیگر از میان کلماتش، ترس و وحشت احساس نمی‌شد. ویلیام طی این مدت انتهای مرگ را دیده بود و دیگر برایش اهمیت نداشت! مخصوصا آن فرد مقابلش، کسی که رئیس خطاب می‌شد و او به قدرتش دلخوش کرده بود. او با تمام اعتمادش به رئیس تکیه زده بود اما رئیسش چه؟ فقط به فکر سود و منافع خود بود.
سری تکان داد و دستی به ته ریش خاکستری‌اش کشید. سنگریزه‌ی زیر پایش را هل داد و با لحنی متاسف گفت:
- این زندگی قرار نیست وفق مراد من و تو باشه، ویلیام! ولی می‌تونم تو رو قربانی کنم تا خودم برم بالاتر، مگه نه؟ به هر حال خدا منتظر نمیشینه تا به من و تو کمک کنه؛ پس چه کسی بهتر از خودمون؟!
با اتمام جمله‌اش، اسلحه‌اش را که در جیب کتش پنهان کرده بود، بالا گرفت و با اخم کمرنگی زمزمه کرد:
- نمی‌تونم بزارم لجنی مثل تو مانع من بشه!
ویلیام از ته دل قهقهه زد و مَرد، بدون ذره‌ای احساس، ماشه را کشید و صدای خنده در جا قطع شد. گلوله درست وسط پیشانی‌اش نشست و خون به سرعت جاری شد. مَرد، نگاه خیره و برنده‌اش را از او گرفت و اسلحه را دوباره در جیبش فرو برد. هنگام چرخیدن به سوی در، لب زد:
- جذابیت داستان رو پروندی ویل!

رمانرمان بدلکارانمبینا حاج سعیدرمان جناییرمان پلیسی
نویسنده، #مبینا_حاج_سعید! نویسنده رمان‌های: اولین مرگ، بدلکاران، ترس از ارتفاع، مفقود شده و...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید