ویرگول
ورودثبت نام
فاطمآ
فاطمآ
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

دلنوشته‌ای از ته دل

مگر در شب‌ها چه رازی هست؟

که تا شب می‌شود فکرم پر می‌شود از تهی

پر می‌شود از چراهای بی‌انتها

چرا برگ‌های پاییز چنین دل کنده‌اند از دنیا؟

مگر برگ‌های پاییز چه می‌دانند.

چرا گرگ‌ها چنین آزاد، چنان غمگین می‌نالند؟

مگر گرگ‌ها چه می‌دانند.

چرا معشوق به وقت فهمیدن عشق نمی‌ماند؟

چرا ظالم نمیبازد؟

چرا ماهی نمی‌خواند؟

با این چراها چه کنم؟

شاید مثل سهراب قایقی خواهم ساخت!

شاید مثل طاهر عریان روم به کوه و بیابان!

نمی‌دانم... فقط می‌دانم باید رفت.

تنها، به دور از مردها و زن‌ها، به دور از رازهاو غم‌ها.

اما به راستی، غم عجب همراهی‌ست که حتی در تنهایی‌ها هم تنهایمان نمی‌گذارد.

قلم: رامتین صادقلو

دلنوشتهحرف دلمتن ادبیدلنوشته کوتاهنویسندگی
آنچه در خیالم میگذرد تو می‌خوانی، می‌شنوی و میبینی: )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید