biabani
biabani
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

درباره‌ی نوشتن

چارلز بوکوفسکی
چارلز بوکوفسکی

من اصولا همان‌طوری می‌نویسم که ۵۰ سال قبل می‌نوشتم، احتمالا یک کم بهتر از قبل، اما نه آن قدرها. چرا قبل از آن‌که بتوانم با پول نوشته‌هایم، اجاره خانه‌ام را بدهم، باید ۵۱ سال‌ام می‌شد؟ منظورم این است که اگر کارم خوب است و نوشته‌هایم هم فرقی نکرده، چرا این‌قدر طول کشید؟ باید صبر می‌کردم تا جهان خودش را به من برساند؟ و حالا،‌ اگر رسیده، من کجا هستم؟ موضوع این است، ظاهر بدی دارم. اما فکر هم نمی‌کنم که این کله‌ی چاق روی سرم را از شانس‌های خودم گرفته باشم. آیا یک ابله می‌فهمد که شانسی هم دارد؟ اما من بسیار دورتر از رضایت هستم. چیزی درونم هست که کنترلی بر آن ندارم. هیچ‌وقت نمی‌توانم ماشینم را از روی پلی رد کنم و به خودکشی فکر نکنم. هیچ‌وقت نمی‌توانم به دریاچه یا اقیانوسی نگاه کنم و به خودکشی فکر نکنم. منظورم این است، من دیگر وقت چندانی برایم نمانده. اما هنوز جلوی رویم می‌درخشد: خودکشی. مثل چراغی که روشن مانده. وسط تاریکی. که بیرونی هست که به تو کمک می‌کند باقی بمانی. می‌فهمید؟ در هر صورت، ممکن است فقط جنون باشد. و رفیق، اصلا هم تفریحی ندارد. و هر وقت که یک شعر خوب را تمام می‌کنم، فقط یک چوب زیر بغل دیگر است تا ادامه بدهم. درباره‌ی آدم‌های دیگر نمی‌دانم، اما وقتی صبح‌ها خم می‌شوم تا کفش‌هایم را بپوشم، فکر می‌کنم، خدای-مقتدر، حالا چی؟ زندگی من را چلانده، همراه‌اش نمی‌شوم. باید چند قسمت‌اش را بِکَنَم. نه همه‌اش را. مثل قورت دادن سطل‌هایی پر از گه است. هیچ‌وقت تعجب نکردم که دیوانه‌خانه‌ها و زندان‌ها پر هستند و خیابان‌ها پر هستند.

ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفتند
چارلز بوکوفسکی


چارلز بوکوفسکیبوکوفسکیداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید