سلطان محمود از طلخک پرسید که «جنگ در میان مردمان چگونه واقع شود؟» گفت: «نه بینی، نه خوری.» گفت: «ای مردک چه گه میخوری؟» گفت: «چنین باشد؛ یکی گهی خورد و آن دیگری جوابی دهد؛ جنگ میان ایشان واقع شود.»
زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است. گفت: «از درویشان چه آید جز پسری یا دختری؟» سلطان گفت: «ای مردک مگر از بزرگان چه آید؟» گفت: «بدکاری، ناسازی٬ ظالمی، خانه براندازی.»
شيخ شرفالدين درگزينی و مولانا عضدالدين در خانهای بزرگ بودند. چون سفره بياوردند عوام بجوشيدند كه تبرک شيخ میخواهيم. يكی مولانا عضدالدين را نمیشناخت، گفت: خواجه، پارهای نيمخورده شيخ را به من ده. مولانا گفت: نيمخورده شيخ از ديگری بطلب كه من تمام خورده شيخ دارم.
سلطان محمود در زمستانی به طلحک گفت كه با اين جامه يك لا در این سرما چه میکنی كه من با اين همه جامه میلرزم. گفت: ای پادشاه، تو نيز مانند من کن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه كردهای؟ گفت: هر چه جامه داشتم همه را در بر كردهام.
شخصی امردی به خانه برد و درهمی به دستش نهاد و گفت: بخواب تا بر نهم، امرد گفت: من شنیدهام که تو امردان را میآوری تا بر تو نهند گفت آری، عمل با من است و دعوی با ایشان، تو نیز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی!
رساله دلگشا
عبید زاکانی