بوی قهوه همه جا رو پر کرده. اولین زن از سمت راست سینی قهوه رو دور ذهنم می گردونه و به همه تعارف می کنه. بخار از فنجان ها بلند می شه. تو بیمارستانم و توی همون راهروی باریک. لیوان یک بار مصرف کاغذی ام رو محکم تو دستم نگه داشتم و منتظرم. منتظرم تا چایی ام خنک بشه. نه... شاید هم منتظرم تا تختم و ملحفه ها رو مرتب کنن تا بتونم برم توی اتاقم. سومین مرد از چپ میگه: "زودتر قهوه هاتون رو بخورین، فال بگیریم." جواب میدم و صدایم تو سرم می پیچه: " من که دارم چایی می خورم." چهارمین مرد قهوه اش رو فوت می کنه و جواب میده: " اشکالی نداره! من به جات فال می گیرم." .... نه! فقط نه!
صدای پرستار رو می شنوم: _ نام پدر؟... _ اولین باره بستری میشن؟.... ( و باز هم بوی قهوه). دومین زن بلند میشه و فریاد میزنه:" خب همگی فنجون هاتون رو به سمت قلبتون برگردونین. یکی هم فنجون این بچه رو (من!) برگردونه." زن سومی طره ی موهاش رو پشت گوشش می اندازه و اعلام می کنه:" من فال می گیرم." فنجان من رو برمی داره و با اخم به رگه های تیره ی قهوه خیره می شه. چند دقیقه سکوت برقرار میشه... میگم:" تا شماها ساکتین، من برم چندتا امضا بزنم برگردم." که صدای زن سومی بلند میشه: " فکر کنم بختت رو بستن!!!" دومین مرد میگه: " آره... آخرش دیگه تقریباً خودمون هم به همین نتیجه رسیده بودیم." و صدای خنده هر یازده نفر کل بیمارستان رو پر می کنه. هفتمین مرد از سمت چپ فنجان رو می قاپه و میگه: " یه کسی رو تو فالت می بینم... توی اسمش الف داره." جواب میدم: " خب تقریباً هر یاردانقُلی ای تو اسمش الف داره، اصلاً همین خودِ یاردانقلی هم دوتا الف داره." ادامه می ده: " اگه پنج مشت خاک با سه مشت کود کمپوست و دو تا هسته ی سنجد برام بیاری بختت رو باز می کنم." سومین زن میگه: " تو فنجونت گل کلم دیدم. یعنی بهت خیانت میشه. همون بهتر که بختت بسته ست."
کسی صدام میکنه: _ بیاین تو.... فعلاً هم اتاقی نداری. راحت باش.
میرم داخل اتاقم و بوی قهوه همراهم میاد. وسایلم رو میذارم روی تختی که حالا با ملحفه های سفید پوشیده شده؛ میگم: "اصلاً مشکل از قهوه تونه. اگه قهوه ی ریزتر می خریدین، من الان سرِ خونه و زندگیم بودم." و چایی یخ کرده م رو سر می کشم...