بیتا حسینی نژاد·۳ ماه پیشیک عصر داغ در گورستانقسمت اول: زنی با ناخن قرمز در کنار گور.زن در کنار قبری رو دو زانویش نشسته بود. اشک می ریخت و فقط قطرات اشک از چشم چپش سرازیر می شدند. دستان…
بیتا حسینی نژاددرپناهگاه نویسندگان·۳ ماه پیشنان و پرتقالسرش را پایین انداخت و سعی کرد توجهش را کفش پاره اش بیاندازد که پدر دائم الخمرش دائماً قول خرید یک جفت کفش نو و یا حداقل تعمیرش را به او می…
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۸ ماه پیشحتی اگر سالم نیز باشید...همینطور هم هست آقا. درست می فرمایید؛ شانه های مردم زیر بار فشارهای مالی و روانی خم شده است. از مالی که صرف نظر کنم، درست است که بگویم زیر ف…
بیتا حسینی نژاد·۸ ماه پیشآسمان گچی. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت نهم)اگر آسمان را برعکس کنم، ماه به من لبخند میزند. زن دومی که روی صندلی اداری کهنه ای نشسته میچرخد و رو به روی من قرار می گیرد. می گوید:" خودت…
بیتا حسینی نژاد·۱۰ ماه پیشو حالا دفن می شوم. (تجربه ی هذیانی من)باران مثل رشته شلاق هایی که بر بدن بردگان می کوفتند بر صورتم ضربه می زند. بیچارگان با بدن های درهم پیچیده در خود جمع شده اند تا از ضربات با…
بیتا حسینی نژاددرچالش هفته·۱۰ ماه پیشچالش سی روزه؛ روز دوم... (با تأخیر)شصت ثانیه از زندگی یک مشاور املاکی با کتی به رنگ بورانی لبو
بیتا حسینی نژاددرچالش هفته·۱۰ ماه پیشچالش سی روزه؛ روز اوّل...آنقدر برای گرم شدن عجله داشت که سردی مرگ را لحظه ای از یاد برد...
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۱ سال پیشیکی از هذیان های من. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت؟)و شاید شبی بی صدا به خواب روم...
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۱ سال پیشماه می میرد. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت چندم؟!)"می دانی که هیچ وقت دستت به ماه نمی رسد؟" این را صدایی در سرم با صدای بلندی می گوید. دستم را به سمت آسمانی بلند می کنم که چون دریایی از سیا…
بیتا حسینی نژاددردرباره ی اسکیزوفرنی·۱ سال پیشانتهای نورانی باتلاقاز آسمان شب بالای سرم، تکه هایی از نور کنده می شوند و بر سرم سقوط می کنند؛ گویی مانند ستارگان، گویی مانند خورشید صبح. سرم را با دو دستم محک…