بیتا حسینی نژاد·۲ ماه پیشخونِ مُردِگان، صَمغِ دِرَختاناینجا خورشید غروب کرده است. سایه ها وحشتناک هستند. باد از میان شاخه های درختان جنگل مخوف زوزه می کشد، چنان که گویی ارواح مردگان جنگل به دور…
بیتا حسینی نژاد·۲ ماه پیشنکنه تو هم یه فضولباشی هستی؟ماه اگر ماه بود و زورش به خورشید می رسید که دور از چشم مردم نور خورشید رو قرض نمی گرفت. بیخود هارت و پورت راه انداختی. همه می دونن که دست م…
بیتا حسینی نژاد·۴ ماه پیشخدا آجرچینها را دوست دارد.با ترس چند قدم جلو تر رفت و خودش را به دسته ای از مردان که دور هم جمع شده بودند، رساند. می خواست خودش را وارد گروه مردان کند، پشت سر مردی ه…
بیتا حسینی نژاد·۵ ماه پیشنان، خاک، خون...سایه ای روی سرش افتاد. نصف یک قرص نان در دستی که به طرفش دراز شده بود، قرار داشت. بدون آن که به بالا نگاه کند و صاحب سایه را ببیند، نان را…
بیتا حسینی نژاد·۵ ماه پیشمی دانستی انگشتان دوباره رشد می کنند؟ (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت بیست و چهارم)+ حالا که انگشت اشاره ام رو قطع کردی، بقیه شون رو هم قطع کن.- نه. نمیشه.+ میشه. ببین. بذار بهت یاد بدم. باید با چاقو محکم روی بقبه شون بزنی…
بیتا حسینی نژاد·۵ ماه پیشیک... دو... سه... (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت بیست و سوم)به سوسیس هایی که به شکل دایره بریده و سرخ کرده بودم و حالا در تابه روی لایهی نسبتاً ضخیمی از تخم مرغ همزده چیده بودم، نگاه کردم. شبیه به…
بیتا حسینی نژاد·۵ ماه پیشجیکو و جیمبو، دوتا جوجه یا مرید و مراد؟!به علت اینکه عکسی از جیکو و جیمبو ندارم، دست به دامان هوش مصنوعی شدم.به من یاد داد…
بیتا حسینی نژاد·۵ ماه پیشصرف صبحانه با اسکیزوفرنی (تجربهی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت بیست و دوم)صبحانه با طعم توهم...
بیتا حسینی نژاد·۵ ماه پیششب بیست و نهم خردادماه"ساعت ۵ صبحه و من دارم بعد از گذروندن یک شب سخت، طولانی و سراسر ترس و دلهره این متن رو می نویسم. شبی که می..."نوشتهی بالا نصفه موند چون صد…