کتاب سلاخ خانه شماره پنج، رمانی علمی تخیلیه که اولین بار در سال 1969 منتشر شد. این رمان که اثری کلاسیک به حساب میاد، یکی از برجسته ترین کتاب های ضد جنگ در جهانه. داستان این اثر به بمباران جنجال برانگیز شهر درِسدِن آلمان، و شخصیتی به نام بیلی پیلگریم می پردازه که سفرهایش در زمان، بازتاب دهنده ی سفر اسطوره وار همه ی ما در طول زندگی برای یافتن معنی و مفهومه.
قسمت هایی از متن کتاب:
بلندگو گفت: «به سفینه خوش آمدید آقای پیلگریم. سوالی هست؟» بیلی لب هایش را لیسید. کمی فکر کرد و سرانجام پرسید: «چرا من؟» «این سوال بسیار زمینی است آقای پیلگریم. چرا شما؟ اگر این طور باشد چرا ما؟ بدین ترتیب اصلا می توانید «چرا هر چیز دیگری؟» را نیز مورد پرسش قرار دهید. زیرا این لحظه صرفا وجود دارد. همین. آیا هیچ وقت یک ساس را که در کهربا به دام افتاده باشد، دیده اید؟ بله. می بینید آقای پیلگریم؟ همه اینجاییم. گرفتار در کهربای لحظه: چرا ندارد.»
کتاب صبحانه قهرمانان، اولین بار در سال 1973 منتشر شد. داستان این رمان که بیشتر در شهر خیالی میدلند در اوهایو می گذرد، به ماجرای دو مرد مسنِ تنها می پردازه که سیاره شان در حال نابودیه. یکی از این دو نفر، دووِین هووِر، مردی جذاب است که در حوزه ی معاملات ماشین و مِلک فعالیت می کند اما مشکلات روانی اش باعث شده به این باور برسه که داستانی علمی تخیلی نوشته ی نفر دوم این قصه، یعنی کیلگور تراوت، حقیقت محض است. تراوت که نویسنده ای تقریباً ناشناخته ست و در چندین رمان دیگر از کورت ونه گات (نویسنده کتاب) حضور داشته، همانند پیرمردی دیوانه به نظر می رسد اما در حقیقت، آنقدرها هم دیوانه نیست. با شروع داستان، تراوت به میدلند می رود و در نمایشگاهی هنری، با دووِین هووِر ملاقات می کند؛ ملاقاتی که هووِر را به جنون کامل، نزدیک و نزدیک تر می سازه...
قسمتی از متن کتاب:
معلومه که خسته کننده اس، این که مجبور باشی توی جهانی که قرار نبوده معقول و منطقی باشه، همیشه از عقل و منطقت استفاده کنی.
در قلب داستان تبصره ی 22، شخصیتی بی همتا به نام «یوساریان» قرار داره که در نیروی ارتش، توپچی است و همیشه از زیر کارها در می رود و همینطور قهرمان باهوشیه که برای نجات جانش از خطرات بی پایان جنگ، به هوشمندانه ترین شکل ممکن از خلاقیتش استفاده می کنه. مشکل او، سرهنگی است که مدام، تعداد مأموریت های موردنیاز برای تکمیل دوره ی خدمت سربازان را افزایش می ده. یوساریان، حتی اگر هم بتواند به هر طریقی از انجام این مأموریت های مرگ بار شانه خالی کنه، از قانونی همنام با عنوان کتاب، راه گریزی نداره. این قانون میگه که اگر کسی با تمایل خود به شرکت در مأموریت های خطرآفرین و مرگبار ادامه دهد، دیوانه و مجنون تلقی خواهد شد، اما اگر این شخص، درخواست رسمی و مورد نیاز برای معاف شدن از این مأموریت ها را ارائه دهد، دقیقا همین ارائه ی درخواست، ثابت می کند که او دیوانه نیست و بنابراین، شرایط لازم برای معاف شدن از مأموریت ها را ندارد!
قسمتی از متن کتاب:
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی می گفت. بهت گفت چه جوری می تونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی می ده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی می ده چی می شه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که می تونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمی کنه. یک راست برت می گردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من می آد؟ احتمالا می فرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم.»
کتاب عامه پسند، اولین بار در سال 1994 به چاپ رسید. داستان این کتاب به ماجراهای عجیب شخصیتی به نام «نیک بلان» می پردازه. نیک، یک کارآگاه بدشانسه که به شکل اتفاقی با مهمترین پرونده ی قرن مواجه می شه؛ خب البته باید گفت چندین پرونده که هر کدوم به یک میزان مبهم و اسرارآمیز هستند و هیچ کدام به جز رفتنِ بیشتر و بیشتر به اعماق کابوسی تاریک و البته طنزآمیز به جایی نمی رسند. در ابتدا، «بانوی مرگ» از بلان می خواهد تا از مرگ رمان نویسی فرانسوی به نام سلین مطمئن شود؛ بلان سپس توسط افراد دیگری نیز استخدام می شود: شوهری که گمان می کند همسرش در حال خیانت به اوست، یک متصدی کفن و دفن که به دنبال موجودی فضایی می گردد و شخص دیگری که از بلان می خواهد کسی یا چیزی را پیدا کنه که فقط با نام گنجشک قرمز شناخته می شه.
قسمتی از متن کتاب:
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را...!
و تمااااام....