باران مثل رشته شلاق هایی که بر بدن بردگان می کوفتند بر صورتم ضربه می زند. بیچارگان با بدن های درهم پیچیده در خود جمع شده اند تا از ضربات باران اندک دردی تحمل کنند. فوج فوج انسان های از ناکجا بر زمین فرود می آیند؛ تو گویی مانند فرشتگان سپید، تو گویی مانند شیاطین آتشین. نغمه ی گنجشگکان رو به خاموشی می رود و جایش را به صدایی وهم آلود آبشار در گوش هایم می دهد. نجوایی در سرم به مانند ساحره ای از قرون وسطا طلسمی را مدام تکرار می کند. انقدر تکرار و تکرار و تکرار که به ناگهان طلسم می شوم. سرانگشتانم سبز می شوند. اولین قارچ پوسیدگی جسد روی بدن شروع به رشد کرده است. انبوه آدمیان هلهله می کنند. شکفتن قارچ را جشن می گیرند و حالا من زمینی حاصلخیز برای رشد کپک های مردگان هستم. رشد سبز رنگ قارچ را با نگاه دنبال می کنم؛ انگشتانم را می گیرد و سپس پشت دستانم سبز می شود و بعد بازو ها و سپس بقیه اجزا. نوک انگشتانم از شدت سبزی رو به سیاهی می زند. محکم پلک می زنم. باران شلاقش را دوباره بر صورتم می کوبد.دیر هنگامی است که زیر باران ایستاده ام. می گویند شلاق خیس درد بیشتری دارد و این باران عجب شکنجه گر قهاری است. حیران این هستم که چگونه باران قارچ های سبز را نشسته است. حالا قارچ ها کل بدنم را گرفته است. آدمیان به رنگ آتش سپید به دورم حلقه تشکیل داده و هیاهو به راه انداخته اند. خوشحال اند. و من در زیر انبوه قارچ هایی سبز و سیاه دفن می شوم.