
در میان هزاران تار رنگین که بر پهنهٔ خاکی نقش بستهاند، گرهای هست که نه آغازش پیداست و نه انجامش. گویی زمان، در لحظهای از فراموشی، رشتهای از نور را به دست گرفته و آن را چنان در هم پیچانده که دیگر نشانی از خط راست در آن نماندهاست. این گره، نه از جنس پشم است و نه از ابریشم؛ بلکه از چیزی ساخته شده که تنها در خوابهای عمیق میتوان دید: چیزی میان مه و خاطره، میان سکوت و نغمه.
هر تار این گره، جهانی است در خود پیچیده. یکی سرخ است چون غروب آخرین روز تابستان، آنگاه که خورشید در افق گم میشود و آسمان را به رنگ شرابی میآلاید که هرگز نخواهی نوشید. دیگری آبی است چون عمق چاهی که انتهایش به دریایی از ستارهها میرسد، دریایی که در آن ماهیهای نقرهای به جای شنا، رؤیا میبافند. سومی سبز است چون برگهایی که هرگز بر شاخهای ننشستهاند، بلکه همیشه در هوا شناور بودهاند، میان باد و خیال.
گره، خود را میپیچد و میگشاید، بیآنکه قصدی داشته باشد. گویی موجودی زنده است که تنفس میکند، اما نه نفسهایی از هوا، بلکه از زمان. با هر پیچش، لحظهای از گذشته را در خود حبس میکند: صدای پای کودکی که در کوچهای خاکی دویده، بوی نان تازهای که از تنوری دوردست برخاسته، سایهای از پرندهای که بر دیواری افتاده و هرگز پرنده نبوده. با هر گشایش، آیندهای را رها میسازد: تصویری از شهری که هنوز ساخته نشده، آوازی که هنوز سروده نشده، دستی که هنوز به دست دیگری نخورده.
گاهی گره چنان تنگ میشود که گویی میخواهد همهٔ جهان را در خود فشرده کند. در آن هنگام، رنگها به هم میآمیزند و هیولایی چندچشم میسازند که هر چشمش دریچهای به جهنمی دیگر است. گاهی هم چنان گشاد میشود که میان تارهایش فضاهایی خالی پدید میآید، فضاهایی که در آنها سکوت به صدا تبدیل میشود و صدا به شکل. در آن فضاها میتوانی قدم بزنی، بیآنکه جایی بروی؛ میتوانی بنشینی، بیآنکه جایی باشی. این گره، مرکز فرش نیست، بلکه حاشیهای است که خود را به مرکز تبدیل کرده. گویی نقشهکش، روزی از کار خسته شده و قلم را بر زمین گذاشته و خواب دیده. در خوابش، گرهای دیده که هر چه بیشتر به آن نگاه کرده، بیشتر در آن گم شده. وقتی بیدار شده، آن گره را بر لبهٔ فرش کشیده، بیآنکه بداند چرا. شاید میخواسته رازی را پنهان کند، رازی که حتی خودش هم آن را نمیدانسته. حالا این گره اینجاست، در گوشهای از فرش، زیر پای کسانی که از رویش میگذرند و حسش نمیکنند. فقط گاهگاهی کودکی کنجکاو، انگشتش را روی آن میگذارد و ناگهان جهانی از رنگ و شکل زیر پوستش جاری میشود. یا پیرزنی که شبها بر فرش نماز میخواند، در سجدهاش گونهاش را بر آن میساید و در خواب، رویایی میبیند که در آن همهٔ گرههای زندگیاش باز شدهاند.
گره، پایان ندارد. حتی اگر فرش کهنه شود و رنگهایش برود، گره باقی میماند. شاید روزی فرش را بسوزانند، اما خاکسترش را بادی ببرد و آن گره، همچون دانهای از نور، در هوا شناور بماند و به جایی دیگر برود، جایی که کسی دوباره آن را ببیند و گرهای دیگر بر فرشی دیگر ببافد. پس این گره، فقط یک گره نیست؛ دری است به جهانی موازی، آیینهای است که زمان در آن شکسته شده، شعری است که هرگز نوشته نخواهد شد. شاید اگر به اندازهٔ کافی به آن خیره شوی، بتوانی صدای پیچش تارهایش را بشنوی، صدایی مانند زمزمهٔ برگهای خشک در باد پاییزی، یا مانند ضربان قلب کسی که بسیار دور است و هرگز ندیدهایش.
و اینگونه، گرهای از فرش، از سادهترین چیزها، به پیچیدهترین راز تبدیل میشود—رازی که نه در حل شدن که در پیچیدهتر شدن معنا مییابد.