این پست رو خواندم و خواستم تجربه ی خودم را به اشتراک بذارم. تجربه ای که من رو به سمت زندگی سوق می دهد...
ماه تاریکی شب را با چنگال های نورانی اش دریده است. با اینکه شب است، گرمای خورشید همچنان در هوا جاری است. نور اتاق را کم می کنم. بهار چشمانش را بسته است. نمی دانم خوابیده است یا نه. از کنار تختم عبور می کنم و روی آن می نشینم. صداهایی در ذهنم می گویند:« حالا وقتشه؛ یا الان یا هیچ وقت دیگه ای» دستم به سمت کشوی کنار تختم کشیده می شود. در کشوی میزم شش برگ قرص کلونازپام و هفت برگ دیازپام پنهان کرده ام. به آرامی قرص ها را بیرون می آورم. بی صدا کارم را انجام می دهم. نمی هواهم بهار از خواب بیدار شود و مانع ام شود.
در لیوان مقداری آب می ریزم و به کوهی از قرص های سفید رنگ خیره می شوم. صد و سی تا قرص سفید. مشت مشت قرص ها را در آب می اندازم. با هر بار ریختن قرص ها حباب هایی روی سطح آب تشکیل می شوند. صاف و محکم ایستاده ام. مصمم به قرص هایی که در آب حل می شوند نگاه می کنم. مشت آخر قرص ها را به درون آب می ریزم. آب سرریز می کند. لعنت می فرستم. به سرنوشت، به مشت هایم که قرص ها را در آب ریخته است، حتی به لیوان که گنجایش کمی دارد، لعنت می فرستم.
حالا فقط یک کار مانده است. باید قرص ها را در آب حل کنم. قرص ها کم کم در آب حل می شوند و خطوطی منحنی و سیال از خود در آب به جا می گذارند؛ انگار که جوهر در آب ریخته باشد. آب، شیری رنگ شده است، اما هنوز تعدادی قرص باقی مانده اند. هول کرده ام. نمی دانم با چه چیزی لیوان شیری رنگ را هم بزنم. بالاخره قاشقی پلاستیکی را از زیر تخت پیدا می کنم. دیگر کثیف و تمیز بودنش برایم اهمیتی ندارد. با همان قاشق آب را هم می زنم. از برخورد قاشق با دیواره های لیوان صدای ضعیفی بلند می شود.... قرص ها حل شده اند و آب کاملاً سفید رنگ است. بدنم به رعشه افتاده است. دستانم آنقدر شدید تکان می خوردند که مقدار زیادی از آب از لیوان بیرون می ریزد.تا به حال مرگ را آنقدر دیوانه وار دنبال نکرده ام. اتاق را از نظر می گذرانم. آخرین چیزی که قرار است ببینم. وقتی می دانی که داری به آخرین چیزها نگاه می کنی، دلت می خواهد آن ها را با نگاهت ببلعی. اتاق را نور ماه روشن کرده است. به کتاب قمارباز روی میز نگاه می کنم؛ همان کتابی را که بهار دادم اما یک صفحه نخوانده به من پس داد. کتاب روی میز باز است. قسمتی از کتاب سریع از جلوی چشمانم می گذرد: “بدانید که من دقیقاً هیچ چیز را فراموش نکرده ام. اما برای مدتی همه چیز را از ذهنم بیرون انداختم، حتی خاطرات را! تا زمانی که شرایطم را به طور اساسی بهبود بخشم. بعد… آنوقت خواهی دید، من از مرگ برمیخیزم!”
به یاد بهار می افتم. به سمت او برمی گردم. او با چشمان کاملاً باز در زیر تاریک و روشن مهتاب نظاره گر من بوده است. می گوید:« اونقدر ترسیدم که نتونستم چیزی بگم ولی تو بگو...» یه لیوان نگاه می کنم. فقط ته مانده ای از آب کدر و تکه های کوچک حل نشده ی قرص ها در ته لیوان باقی مانده است. آنقدر دستم لرزیده است که دیگر خبری از آب و قرص های حل شده در آن نیست و حالا می خواهم دیوانه وار از مرگ فرار کنم.
به این فکر می کنم که اگر بهار بیدار نبود چه اتفاقی می افتاد و راست می گوید بهار؛ باید بگویم....