‌‌‌Betty
‌‌‌Betty
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

اقیانوس آرام


دگر از شب نمی‌ترسید از تنهایی و از موجوداتی که ممکن بود ببیند.

دگر از اطراف اش نمی ترسید.مرگ برایش معنی نداشت؛همینطور زندگی اش هم، اگر همه زندگی اش را پای اشتباهات و نوشتن و فکر کردن و رویاپردازی می گذاشت؛

به گمانم ذره ای هم پشیمان نمی شد.

او از خودش هراس داشت از اینکه نیمه شب خود را در آینه ببیند و بفهمد از اشباح که در کنار او پرسه می زننده ترسناک تر است

از این می‌ترسید که خودش را ببیند و آن غریبه را نشناسد.

دگر برای گذشته اش حسرت نمی‌خورد، برای اشتباهات اش پشیمان نمی شد

به گونه ای که انگار گذشته اش را به نسیم های آرام ساعت پنج صبح سپرده بود؛از همان نسیم هایی که به اقیانوس آرام می رسند،

از همانانی که اگر بار خاطرات را با خود داشته باشند طوفان های بزرگ و موج های بزرگی می سازند.

و زمان حال هم همانند هر زمان دگر فقط تلف می کرد، به دیوار های اتاقش خیره می شد و ساعت ها فکر می‌کرد بدون آنکه بفهمد به چه چیزی فکر می کند

آینده هم برایش اهمیت چندانی نداشت همانند همان دختری که نقاشی کرده بود، زیبا بود ولی از نظر خودش زشت و ناقص.

مهم نبود که اسم اش چیست؟از آن تنفر نداشت اسم اش را جزوی از زندگی بی پایان اش می‌دانست.

هر چیزی که آرزویش کرده بود و حاضر بود برای آن جان بدهد حال، در اقیانوس آرام خفته بود

دگر مهم نبود انتها و آغاز جمله اش چیست

او خسته بود...

به قدری خسته بود که خودش هم متوجه آن نبود اگر هم می دانست یا از آن خستگی بی دلیل متنفر می شد یا بی سادگی از آن می گذشت.

او دگر چیزی حس نمی‌کرد او دگر برای چیزی افسوس نخورد او خیلی خوب یاد گرفته بود که اهمیت ندهد او فراموش کرده بود همه چیز را، خودش را، گذشته اش، عزیزانش،جملات کتاب اش.

او فقط فراموش کرده بود،همین.

زندگیاقیانوسگذشته
مانند هیتلری که میخواهد خودکشی کند اما هنوز احمقانه به نجات برلین امیدوار است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید