رفت جلوی آینه...
به چهره خودش تو آینه زل زد
چشای بادومی شکلش به قرمزی خون بود..
می دونست که دلش برای خندیدن تنگ میشه.
لبخند زورکی زد..
اشک؟اره اشک ریخت.
+کاش یه بار میدونستم صدای خندیدنم چجوریه؟
اومم، بلاخره مدت زیادی نمونده، یه دغدغه بی مصرفه ....
به تختش نگاه کرد.خیلی وقتا براش حکم یه تابوت رو داشت.
هنوز بالشش از اشک خیس بود
ذهنش پر از کلمات، پر از هیاهو ، پر از صدای گريه بود .باید برای آخرین بار با آتاقش خداحافظی می کرد
+ گاهی ذهنم پر از کلمه اس.
جوری که خیلی وقتا نمی تونم جمله درست رو بگم. ولی باید بگم.
+من خیلی ترسیدم بیشتر از هر وقتی!
به مرگ فکر می کنم و حس میکنم یه چیزیو وسط زندگی جا گذاشتم ... شاید خودمو؟نمیدونم.
+ بارها به دیوار این چهار دیواری نگاه کردم و حس می کردم زندونی ام! ولی نه، انگار ذهنم این زندونه و با تک تک کلماتش منو شلاق میزنه، بدنم خیلی زخمیه!
+ و حتی این دیوار بیشتر از آدما منو درک کرد.
یه جورایی هیچوقت آدما درک نمی کنن، شاید اصن برای درک نکردن ولی اینکه ادعا میکنن درک می کنن بدتر از درک نکردنشونه
+سرم از عربده های خفه شده درد میکنه ، دلم میخواد روحمو از این زندون آزاد کنم.
انقدر توی درونم اشک های نریخته دارم که به یه اقیانوس تبدیل شدن و هر لحظه دارم توش دست و پا میزنم.
همینقدر کافی بود؟خداحافظی خوبی بود؟امیدوار بود که خوب باشه . تیغ رو روی رگای ابی دستش حرکت داد .دیدن خون، با خونش روی دیوار نقاشی یه دختر خندون رو کشید، بادکنک بین دستاش توی آسمون میرقصید
آخرین بیست و هشتم ، کلمات ذهنش مرُدن، توی خون ابی خودش غرق شد و روحش از جسمش فرار کرد